آبرونلغتنامه دهخداآبرون . (اِ) نوعی از ریاحین که پیوسته سبز بود و برگ آن نیفتد و پای دیوارها و جاهای سایه دار روید و آن را به عربی حی العالم گویند و در طب بکار است و در آذربایجان بسیار باشد. (از برهان ). همیشه جوان . همیشک جوان . بیش بهار. میش بهار. میشا. اذن القاضی . اذن القسیس . بعضی گویند ب
حبرونلغتنامه دهخداحبرون . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از فلسطین که ابراهیم خلیل (ع ) بدانجا مدفون است ، و بیشتر آنجا را خلیل نامند، و گاهی حَبری ̍ گویند. از کعب حبر روایت است که گفت : نخستین کس که به حبری دفن شد ساره زوجه ٔ ابراهیم (ع ) بود. چون ساره وفات یافت ابراهیم برای جستجوی جائی جهت دفن او بی
جزیره ٔ ابرونلغتنامه دهخداجزیره ٔ ابرون . [ ج َ رَ ی ِ اَ ] (اِخ ) این جزیره بی شک همان هندرابی کنونی است که نزدیک جزیره ٔ قیس یعنی کیش واقع است . (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 282).
ابرونتنلغتنامه دهخداابرونتن . [ اَ ن ِ ت َ ] (هزوارش ، مص ) به زبان زند و پازند به معنی مردن باشد که در مقابل زیستن است . (برهان ).
دانج ابرونجلغتنامه دهخدادانج ابرونج . [ ن َ ج ِ اَ رُ وَ ] (معرب ، اِ مرکب ) دانج ابروج . دانج افرونک . نام نوعی از حبوب که عطاران و بوی فروشان در عراق فلفل سفید مینامند. نیز آنرا قرطم هندی گفته اند. (دزی ج 1 ص 420).
جزیره ٔ ابرونلغتنامه دهخداجزیره ٔ ابرون . [ ج َ رَ ی ِ اَ ] (اِخ ) این جزیره بی شک همان هندرابی کنونی است که نزدیک جزیره ٔ قیس یعنی کیش واقع است . (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 282).
ابرونتنلغتنامه دهخداابرونتن . [ اَ ن ِ ت َ ] (هزوارش ، مص ) به زبان زند و پازند به معنی مردن باشد که در مقابل زیستن است . (برهان ).
جزیره ٔ ابرونلغتنامه دهخداجزیره ٔ ابرون . [ ج َ رَ ی ِ اَ ] (اِخ ) این جزیره بی شک همان هندرابی کنونی است که نزدیک جزیره ٔ قیس یعنی کیش واقع است . (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 282).
