ابصارلغتنامه دهخداابصار. [ اِ ] (ع مص )دیدن . دیدن بچشم و به دل . رؤیت . || اعلام . دیده ور گردانیدن . || روشن و پیدا شدن .
آبشارلغتنامه دهخداآبشار. (اِ مرکب ) (از: آب ، ماء + شار، از شاریدن به معنی فروریختن ، سکب ) آب جوی ونهر بزرگ که از بلندی فروریزد. مصب . شَلاّ له . || سنگ مشبک که بر دهانه ٔ ناودانها نصب کنند.
ابسارلغتنامه دهخداابسار. [ اِ ] (ع مص ) خراشیدن ریش (زخم ) را پیش از نضج آن . ناسور کردن ریش . || گشن دادن خرمابن پیش از وقت آن . || خواستن حاجت پیش از وقت . || غوره آوردن خرمابن . || غوره ٔ خرما آمیختن در نبید خرما. || کشتی در دریا بازایستادن . || کندن زمین به ستم گرفته .
آبشارفرهنگ فارسی عمید۱. (زمینشناسی) آب جوی یا رود که از جای بلند به پایین فروریزد.۲. (ورزش) در والیبال، تنیس، و پینگپنگ، نوعی ضربۀ محکم و سریع برای حمله و سرازیر کردن توپ.
مُبْصِراًفرهنگ واژگان قرآنروشنگر - نور دهنده - درخشنده - واضح و روشن - آنچه سبب بينايي مي شود - بينا كننده (اسم فاعل از مصدر ابصار)
مُبْصِرَةًفرهنگ واژگان قرآنروشنگر - نور دهنده - درخشنده - واضح و روشن - آنچه سبب بينايي مي شود - بينا كننده (اسم فاعل از مصدر ابصار)
جسم کثیفلغتنامه دهخداجسم کثیف . [ ج ِ م ِ ک َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) جسمی است که حاجز ابصار ما از ابصارنور به کلیت باشد. (از درةالتاج از فرهنگ سجادی ).
فاعتبروا یا اولی الابصارلغتنامه دهخدافاعتبروا یا اولی الابصار. [فَعْ ت َ ب ِ رو یا اُ لِل ْ اَ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) در مقام شگفتی از چیزی یا کاری یا گفتاری بر زبان رانند. پس عبرت گیرید ای دارندگان چشم (بینایان ).
اولوالابصارفرهنگ فارسی عمیدبینایان؛ مردمان روشنبین. Δ برگرفته از آیۀ: انَّ فی ذلک لعبرة لاولی الابصار. (آل عمران: ۱۳).