خدنجلغتنامه دهخداخدنج . [ خ َ دَ ] (اِ) دورنگ و بتازیش ابلق نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). خلنج . (برهان ). خلنگ . ابلک .
ابلقفرهنگ فارسی معین(اَ لَ) [ ع . ] (ص .) 1 - دو رنگ . 2 - پیس ، پیسه ، سیاه و سفید. 3 - مجازاً روزگار، زمانه . ابلک هم گویند.
ابلوکلغتنامه دهخداابلوک . [ اَ ] (ص ) مردم منافق و دورنگ و فضول . (برهان ) : بود از آن جوق قلندر ابلهی مرد ابلوکی رغیبی بی رهی . شاه داعی شیرازی .رجوع به ابلک شود.