اتباعلغتنامه دهخدااتباع . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ تابع. تبع. پس روان . پس روندگان . تابعین . پیروان : صندوق های شکاری برگشادند تا نان بخوردند و اتباع و غلامان وحاشیه همه بخوردند. (تاریخ بیهقی ). بخدمت پادشاه نبوده است و عادت و اخلاق ایشان پیش چشم نمی دارد که سروکار نبوده
اتباعلغتنامه دهخدااتباع . [ اِ ] (ع مص ) پیروی کردن . از پی رفتن . از پی فراشدن . (تاج المصادر بیهقی ). پس روی کردن . در پی رفتن . از پس فراشدن . || بازپس داشتن . در پی داشتن . || دررسانیدن . (زوزنی ). || واپس کردن . (زوزنی ). || در پی فرستادن . || رسیدن بکسی . دررسیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
اتباعلغتنامه دهخدااتباع . [ اِت ْ ت ِ ] (ع مص ) پس روی کردن . در پی رفتن و رسیدن بکسی . (منتهی الارب ). || برات گرفتن . (منتهی الارب ). حواله گرفتن .
اتباعفرهنگ فارسی عمیدآوردن کلمهای بیمعنی یا بامعنی دنبال کلمۀ دیگر که شبیه و هموزن آن باشد یا به آن مربوط باشد، مانندِ رختوپخت.
اتباعفرهنگ فارسی عمید۱. (سیاسی) مردمی که به لحاظ حقوقی در یک کشور زندگی میکنند. = تبعه۲. [قدیمی] = تابع
اطباعلغتنامه دهخدااطباع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ طَبَع. مهرها. (از متن اللغة) (آنندراج ). || ج ِ طَبْع. سرشتها. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). || ج ِ طِبْع. جویها. (از متن اللغة) (آنندراج ). رجوع به طَبَع و طَبْع و طِبْع شود.
بجیرلغتنامه دهخدابجیر. [ ب َ ] (ع از اتباع ) از اتباع کثیر. (از اقرب الموارد). از اتباع است . (آنندراج ).
واجب الاتباعلغتنامه دهخداواجب الاتباع . [ ج ِ بُل ْ اِت ْ ت ِ ] (ع ص مرکب ) آنکه (یا آنچه ) سزاوار متابعت باشد. (ناظم الاطباء). آنکه یا آنچه متابعت از او واجب شود.
لازم الاتباعواژهنامه آزادهمان معنی لازم الاجرا را می دهد، در مسایل حقوقی و قضایی. که پذیرش آن اجباری است؛ که اجرای مفاد آن الزامی است.