احبلغتنامه دهخدااحب . [ اَ ح َب ب ] (اِخ ) (رئیس ...) قاضی مدینه در خلافت عمر. رجوع به حبط ج 1 ص 167 شود.
احبلغتنامه دهخدااحب . [ اَ ح َب ب ] (ع ن تف ) محبوب تر. بدوستی گرفته تر : ماخلق اﷲ شیئاً علی الارض احب من العتاق و ابغض من الطلاق .
دهانۀ شمعspark plug gap/ sparking-plag gap, electrode gap, gap between electrodes, electrode separation,electrode spacing, spark gap 1, plug gap, air gap, spark-plug electrode gap, sparking plug openningواژههای مصوب فرهنگستانفضای بین الکترود مرکزی و الکترود جانبی شمع که تخلیۀ الکتریکی و درنتیجه، جرقه زدن در آن جا صورت میگیرد تا احتراق سوخت در محفظۀ احتراق را امکانپذیر کند
اعبلغتنامه دهخدااعب . [ اَ ع َب ب ] (ع ص ) مرد نیازمند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). فقیر. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || درشت بینی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) .
اهبلغتنامه دهخدااهب . [ اَ هََ / اُ هَُ ](ع اِ) ج ِ اِهاب به معنی پوست ناپیراسته . (از آنندراج ). ج ِ اهاب . (ناظم الاطباء). و رجوع به اهاب شود.
اهبلغتنامه دهخدااهب . [ اَ هََ ب ب ] (ع ن تف ) اَهب من تیس ؛ نیک تیزشده تربه گشنی از تکه یعنی از بز. (یادداشت بخط مؤلف ).
اهبلغتنامه دهخدااهب .[ اُ هََ ] (ع اِ) ج ِ اُهبَة به معنی ساز و ساختگی کار. (آنندراج ) (منتهی الارب ). و رجوع به اهبه شود.
احباءلغتنامه دهخدااحباء. [ اَ ح ِب ْ با ] (ع ص ، اِ) اَحِبّا. ج ِ حبیب . (دهّار). دوستان : درد احبا نمی برم به اطبا.سعدی .
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اَ ] (اِخ ) موضعی است بدیار بنی سلیم . (منتهی الارب ). و ذکر آن در شعر آمده است . (معجم البلدان ). || شهری است در جنب سوارقیه از نواحی مدینه . (معجم البلدان ).
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِب ّ. (زمخشری ). || ج ِ حُب ّ. || ج ِ حبیب : احباب ورا سعادت بی غم باد. منوچهری .این قابض ارواح ، این هادم لذات است . این مفرق احباب است . (قصص الأنبیاء).فروگذاری درگاه شهریار جهان <
حدید صینیلغتنامه دهخداحدید صینی . [ ح َ دی دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خماهان . خماهن . الحدید الصینی ما احب التختم به . (مجمعالبحرین ).
الجاملغتنامه دهخداالجام . [ اَ ] (اِخ ) جایی است از قوروقهای مدینه . اخطل گوید : و مرت علی الالجام ، ألجام حامریثرن قطاً لولاسواهن هجرا.و عزوةبن اذینه گوید : جاءالربیع بشوطی رسم منزلةاحب من حبها شوطی و ألجاما.<p class="a
رهبنةلغتنامه دهخدارهبنة. [ رَ ب َ ن َ ] (ع مص ) رهبان گردیدن . (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). رهبانیت . (یادداشت مؤلف ) : فلما کبر احب الرهبنة. (معجم الادبا ج 2 ص 24). رجوع به رهبان و رهبانیت شود.
وادیینلغتنامه دهخداوادیین . [ ی َ ] (اِخ ) (اِل ...) یاقوت گوید: این کلمه را به این صورت دیده ام ولی صحیح آن الوادیان است مگر آن را مانند «اندرین » و «نصیبین » بدانیم . و آن شهری است از کوههای سراة نزدیک شهرهای لوط. و قصد مجنون در این بیت همین شهر است : احب هبوط الوا
حایللغتنامه دهخداحایل . [ ی ِ ] (اِخ ) ابن کلبی گوید: وادیی است میان دو کوه بنی طیی ٔ. امروءالقیس گوید : ابت اجاءٌ ان تسلم العام ربهافمن شاء فلینهض لها من مقاتل تبیت لبونی بالقُرَیّة أمّناو اسرحها غِبّاً بأکناف حائل بنوثعل جیرانها و حماتهاو تم
احباءلغتنامه دهخدااحباء. [ اَ ح ِب ْ با ] (ع ص ، اِ) اَحِبّا. ج ِ حبیب . (دهّار). دوستان : درد احبا نمی برم به اطبا.سعدی .
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اَ ] (اِخ ) موضعی است بدیار بنی سلیم . (منتهی الارب ). و ذکر آن در شعر آمده است . (معجم البلدان ). || شهری است در جنب سوارقیه از نواحی مدینه . (معجم البلدان ).
احبابلغتنامه دهخدااحباب . [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حِب ّ. (زمخشری ). || ج ِ حُب ّ. || ج ِ حبیب : احباب ورا سعادت بی غم باد. منوچهری .این قابض ارواح ، این هادم لذات است . این مفرق احباب است . (قصص الأنبیاء).فروگذاری درگاه شهریار جهان <
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
راحبلغتنامه دهخداراحب . [ ح ِ ] (اِخ ) نام زن بهمن . کی بهمن پسر اسفندیار بود و مادرش را نام اسنور بود از فرزندان طالوت الملک ، و نام او اردشیر بود، کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است ، و درازدست نیز گویند سبب آنکه برپای ایستاده و دست فروگذاشتی از زانوبند بگذشتی و اندرین مع
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).