احمرلغتنامه دهخدااحمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) سبیعبن الحارث ملقب بذوالخمار. رجوع بامتاع الاسماع جزء1 ص 401 شود.
احمرلغتنامه دهخدااحمر. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن قُوید. در قاموس این نام آمده است . و صاحب تاج العروس نیز برمز «م » یعنی معروف است قناعت کرده است و ابوالکمال سید احمد عاصم نیز در ترجمه ٔ قاموس بترکی گوید: بر رجل معروفدر.
اهمرلغتنامه دهخدااهمر. [ اَ م َ ] (اِ) شغال را گویند وآن جانوریست مانند سگ لیکن از سگ کوچکتر است . (برهان ) (هفت قلزم ). و رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود.
اعمرلغتنامه دهخدااعمر. [ اَ م َ ] (ع ن تف ) آبادان تر. (ناظم الاطباء). معمورتر. آبادتر. عامرتر. (یادداشت بخط مؤلف ): کان مجلس یوحنابن ماسویه اعمر مجلس کنت اراه بمدینةالسلام لمتطبب او متکلم او متفلسف . (عیون الانباء ج 1 ص 75
اعمرلغتنامه دهخدااعمر. [ اَ م ُ ] (ع اِ) ج ِ عَمرو، نام مرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ عَمرو که از اعلام عرب است . (از اقرب الموارد). عَمرون . عُمور. (اقرب الموارد).
احمرارلغتنامه دهخدااحمرار. [ اِ م ِ ] (ع مص ) سرخ گردیدن . (منتهی الارب ). سرخ شدن . (تاج المصادر). || احمرار بأس ؛ سخت شدن عذاب : احمر البأس ؛ سخت شد عذاب . (منتهی الارب ). || (اِمص ) سرخی .
احمریلغتنامه دهخدااحمری . [ اَ م َ ] (ص نسبی ) منسوب باحمر بطنی از ازد و ابوظلال هلال بن ابی مالک الاعمی الأحمری از اهل بصره بدانجامنسوبست . و ابومحمد احمدبن محمدبن احمد الاحمری المروزی منسوب بجدّ خویش از اهل مرو باشد و ابوذرعة السحی در تاریخ مرو ذکر او آورده است . (انساب سمعانی ).
ذؤوجلغتنامه دهخداذؤوج . [ ذَ ئوج ] (ع ص ) احمر ذؤوج ؛ سرخی سرخ . سرخ سیر. احمر ذریحیی . احمر قانی .
احمرارلغتنامه دهخدااحمرار. [ اِ م ِ ] (ع مص ) سرخ گردیدن . (منتهی الارب ). سرخ شدن . (تاج المصادر). || احمرار بأس ؛ سخت شدن عذاب : احمر البأس ؛ سخت شد عذاب . (منتهی الارب ). || (اِمص ) سرخی .
احمریلغتنامه دهخدااحمری . [ اَ م َ ] (ص نسبی ) منسوب باحمر بطنی از ازد و ابوظلال هلال بن ابی مالک الاعمی الأحمری از اهل بصره بدانجامنسوبست . و ابومحمد احمدبن محمدبن احمد الاحمری المروزی منسوب بجدّ خویش از اهل مرو باشد و ابوذرعة السحی در تاریخ مرو ذکر او آورده است . (انساب سمعانی ).
دریای احمرلغتنامه دهخدادریای احمر. [ دَرْ ی ِ اَ م َ ] (اِخ ) دریای سرخ . بحر احمر. رجوع به بحر قلزم ذیل بحر شود.
حجرالاحمرلغتنامه دهخداحجرالاحمر. [ ح َ ج َ رُل ْ اَ م َ ] (ع اِ مرکب ) سنگی است بلون بسد و از جمله ٔ سموم قتاله است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و در نسخه ٔ دیگر همان کتاب آورده است ؛ نوعی از الماس است برنگ بیخ مرجان و یک دانک او سم قاتل است . حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب میگوید، نوعی سنگ که رنگ سرخ دار
حرمل احمرلغتنامه دهخداحرمل احمر. [ ح َ م َ ل ِ اَ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسفند. حرمل عامی . سداب کوهی . رجوع به حرمل و سداب شود.
حصن احمرلغتنامه دهخداحصن احمر. [ ح ِ ن ِ اَ م َ ] (اِخ ) عثلیث . قلعه ای است به یمن . (یادداشت مؤلف ). || قلعه ای است بسواحل شام مشهور به حصن احمر. عثلیثه . (منتهی الارب ).
حناء احمرلغتنامه دهخداحناء احمر. [ ح ِن ْ نا ءِ اَ م َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قَطلَب . (اقرب الموارد). شیرزا. بوخنو. شماری . فیعب . عصیرالدب . قاتل ابیه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به قاتل ابیه و قطلب شود.