احوللغتنامه دهخدااحول . [ اَ وَ ] (اِخ ) ابوالعباس محمدبن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست : کتاب الدواهی . کتاب السلاح . کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه . کتاب فعل و افعل . کتاب اشباه . و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است . (ابن الندیم ).
چاهچوللغتنامه دهخداچاهچول . (اِخ ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد که در 25 هزارگزی شمال خاوری بجستان و 12 هزارگزی شمال شوسه گناباد به فردوس واقع شده . دامنه ، خشک و گرمسیر است و 4
اهوللغتنامه دهخدااهول . [ اَهَْ وَ ] (ع ن تف ) باهول تر. ترسناک . یقال : ما اهول ؛ چه هولناک است . (ناظم الاطباء). هول تر.(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گویند: اهول من الحریق .اهول من السیل . و رجوع به مجمعالامثال میدانی شود.
اهوللغتنامه دهخدااهول . [ اُ] (ع مص ) زن خواستن . با اهل شدن . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). تأهل . زن خواستن . با اهل شدن . || آرام یافتن و بی پژمان شدن به کسی . (ناظم الاطباء). || اهل بالمکان (مجهولا)؛به اهل خویش آبادان گردید آن جای . (ناظم الاطباء).
عیهوللغتنامه دهخداعیهول . [ ع َ ] (ع ص )بمعنی عَیهل است . (منتهی الارب ). ماده شتر تیزرو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به عَیهَل شود. || شتر نر تیزرو برگزیده . (منتهی الارب ).
احول محررلغتنامه دهخدااحول محرر. [ اَ وَ ل ِ م ُ ح َرْ رِ ] (اِخ ) نام خوشنویسی بعهد برامکه و از برکشیدگان آنان . او آشنا باشکال خط و مبین رسوم و قوانین آن بود. و خط را بانواعی بخش کرد و نامه هاکه از سوی خلیفه بپادشاهان در طومارها فرستادندی بخط او بود. (از ابن الندیم ). رجوع به احمد محرر شود.
احولاللغتنامه دهخدااحولال . [ اِ وِ ] (ع مص ) احولال عین ؛ حولاء گردیدن چشم . (منتهی الارب ). احول شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). چپ ، کژ، لوچ ، کاج ، احول ، دوبین شدن .
احولهلغتنامه دهخدااحوله . [ اَ وِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حَویل . || ج ِ حال . کیفیات آدمی . || چیزها که آدمی بر آن است . || گشت های چیزها. || اوقات که تو در آنی .
احولیلغتنامه دهخدااحولی . [ اَ وَ] (حامص ) حَوَل . کژچشمی . دوبینی . لوچی : گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی هم ترا دیده بود و آن دیده دارد احولی .زوزنی .
احول محررلغتنامه دهخدااحول محرر. [ اَ وَ ل ِ م ُ ح َرْ رِ ] (اِخ ) نام خوشنویسی بعهد برامکه و از برکشیدگان آنان . او آشنا باشکال خط و مبین رسوم و قوانین آن بود. و خط را بانواعی بخش کرد و نامه هاکه از سوی خلیفه بپادشاهان در طومارها فرستادندی بخط او بود. (از ابن الندیم ). رجوع به احمد محرر شود.
صالح احوللغتنامه دهخداصالح احول . [ل ِ ح ِ اَ وَ ] (اِخ ) در روضه ٔ کافی روایتی از منصوربن عباس از سلیمان مسترق از صالح احول از ابی عبداﷲ درباره ٔ قیامت آمده است . (تنقیح المقال ج 2 ص 91).
احول بنی امیهلغتنامه دهخدااحول بنی امیه . [ اَوَ ل ِ ب َ اُ م َی ْ ی َ ] (اِخ ) لقب هشام بن عبدالملک ، دهمین از خلفای بنی امیه است . رجوع به هشام ... شود.
احول محررلغتنامه دهخدااحول محرر. [ اَ وَ ل ِ م ُ ح َرْ رِ ] (اِخ ) نام خوشنویسی بعهد برامکه و از برکشیدگان آنان . او آشنا باشکال خط و مبین رسوم و قوانین آن بود. و خط را بانواعی بخش کرد و نامه هاکه از سوی خلیفه بپادشاهان در طومارها فرستادندی بخط او بود. (از ابن الندیم ). رجوع به احمد محرر شود.
احولاللغتنامه دهخدااحولال . [ اِ وِ ] (ع مص ) احولال عین ؛ حولاء گردیدن چشم . (منتهی الارب ). احول شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). چپ ، کژ، لوچ ، کاج ، احول ، دوبین شدن .
احولهلغتنامه دهخدااحوله . [ اَ وِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ حَویل . || ج ِ حال . کیفیات آدمی . || چیزها که آدمی بر آن است . || گشت های چیزها. || اوقات که تو در آنی .
احولیلغتنامه دهخدااحولی . [ اَ وَ] (حامص ) حَوَل . کژچشمی . دوبینی . لوچی : گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی هم ترا دیده بود و آن دیده دارد احولی .زوزنی .
دام و داحوللغتنامه دهخدادام و داحول . [ م ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) داحول عربی است به معنی پای دام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند. (منتهی الارب ). رجوع به دام و رجوع به داحول و نیز رجوع به «دام داهول » و داهل و داهول شود.
داحوللغتنامه دهخداداحول . (ع اِ) داهول . دام داهول . پایدام صیاد که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند گویا که آن گورخر رانده شده است از بهر شکار. ج ، دواحیل . (منتهی الارب ). دامی که برای صید گور و آهو کنند.
راحوللغتنامه دهخداراحول . (ع اِ) پالان شتر. ج ، راحولات . در قولی از فرزدق پالان منقش است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به راحولات شود.
لاحوللغتنامه دهخدالاحول . [ ح َ ] (ع جمله ٔ اسمیه ) (از: «لا» + «حول ») مختصر «لاحول و لاقوة الا باﷲ العلی العظیم » است و آن رابرای راندن دیو و شیطان ، بر زبان آرند : از گفتن لاحول گریزد شیطان . معزی .ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل <b
یزیدالاحوللغتنامه دهخدایزیدالاحول . [ ی َ دُل ْ اَح ْ وَ ] (اِخ ) مکنی به ابوخالد. کاتب ابوعبداﷲ وزیر المهدی خلیفه ٔ عباسی متوفی به سال 168 هَ . ق . است . (از الوزراء والکتاب ص 102 و 141 و <span cl