ادیملغتنامه دهخداادیم . [ اَ ] (ع اِ) چرم . || مطلق پوست دباغت داده . (غیاث اللغات ). چرم مهیا و ساخته :بیاورد پس مشکهای ادیم بگسترد بر وی همه زر و سیم . فردوسی .تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترااز ادیم است بپای اندر بربسته دوال . <p class="author"
ادیملغتنامه دهخداادیم . [ اَ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد هُذیل . ابوجُندب گوید:و احیاءُ لدی سعدبن بکربأملاح فظاهرةالادیم .(معجم البلدان ).
ادیملغتنامه دهخداادیم . [ اُ دَ ] (اِخ ) زمینی است مجاور تثلیث بدان سوی السراة بین تهامة و یمن ، که در قدیم از دیار جهینه و جَرم بود. || موضعی نزدیک وادی القری از دیار عُذرة که در آنجا با بنی مرة جنگی واقع شده است . (معجم البلدان ).
همتافتگر فزودـ فرودadd-drop multiplexer, ADMواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای که بیتنشانکهایی را از جریان بیت رقمی بیرون میآورد و بیتنشانکهای دیگری را در آن میگنجاند
گلگونه ٔ ادیم آدملغتنامه دهخداگلگونه ٔ ادیم آدم . [ گ ُ ن َ / ن ِ ی ِ اَ م ِ دَ ] (اِخ ) یعنی سرخ کننده ٔ روی آدم که کنایه از حضرت رسالت پناه محمدی صلوات اﷲ علیه باشد. (برهان ) (آنندراج ).
آدمبهدریا! ،هشدار آدمبهدریاman overboardواژههای مصوب فرهنگستانپیام هشداری که در هنگام سقوط فرد از روی شناور به داخل دریا برای کمکرسانی سریع بر روی شناور اعلام میشود
حدملغتنامه دهخداحدم . [ ح َ دَ / ح َ ] (ع مص ) گرم کردن . (تاج المصادر بیهقی ). سوختن آتش . || گرمی سخت . حدم نار؛ سختی احراق آتش و گرمی آن . (منتهی الارب ). سختی گرمای خورشید. (معجم البلدان ). و برای مقایسه ٔ این کلمه با حمد و مدح و ارتباط این ریشه ها که مق
ادیمبورگلغتنامه دهخداادیمبورگ . [ اِ ] (اِخ ) از شهرهای اسکاتلند، در کنار لیث ، دارای 439000 تن سکنه . صنایع آن شیشه گری ، ریخته گری ، دباغی ، آبجوسازی است . دارای قصری عالی و ابنیه ٔ زیبا. فعالیت معنوی آن موجب شده که بدان نام آطن ِ جدید داده اند. این شهرمولد هوم
ادیمهلغتنامه دهخداادیمه . [ اُ دَ م َ ] (اِخ ) (تصغیرگونه ای از أدمه ) بقول ابی القاسم محمودبن عمر، نام کوهی است و بقولی دیگر کوهی است بین قلهی و تَقْتَد در حجاز. (معجم البلدان ). || موضعی است . رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء ششم ص 96 شود.
ادیم گرلغتنامه دهخداادیم گر. [ اَ گ َ ] (ص مرکب ) چرم گر. ادیمی :بیال و گردن او برشدند و بازبریدبسی ادیم گر اندرمیان کوی تمیم .سوزنی .
ادیمبورگلغتنامه دهخداادیمبورگ . [ اِ ] (اِخ ) از شهرهای اسکاتلند، در کنار لیث ، دارای 439000 تن سکنه . صنایع آن شیشه گری ، ریخته گری ، دباغی ، آبجوسازی است . دارای قصری عالی و ابنیه ٔ زیبا. فعالیت معنوی آن موجب شده که بدان نام آطن ِ جدید داده اند. این شهرمولد هوم
ادیمهلغتنامه دهخداادیمه . [ اُ دَ م َ ] (اِخ ) (تصغیرگونه ای از أدمه ) بقول ابی القاسم محمودبن عمر، نام کوهی است و بقولی دیگر کوهی است بین قلهی و تَقْتَد در حجاز. (معجم البلدان ). || موضعی است . رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء ششم ص 96 شود.
خرده ادیملغتنامه دهخداخرده ادیم .[ خ ُ دَ / دِ اَ ] (اِ مرکب ) تکه های چرم . قطعات چرم . ریزه های چرم . || خرده ٔ ادیم (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ته مانده ٔ سفره . ته سفره . خرده ٔ سماط. آنچه از غذا در سفره باقی ماند. (یادداشت بخط مؤلف ).
مخادیملغتنامه دهخدامخادیم . [ م َ ] (ع اِ) مخدومان و بزرگان ، و این جمع مخدوم است . (غیاث ) (آنندراج ). آقایان و صاحبان و خداوندان . (ناظم الاطباء). || نوکران و خدمتکاران و آنان که خدمت می کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به مخادم شود.
مقادیملغتنامه دهخدامقادیم . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُقدِم و مُقَدّم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ِ مقدم ، به معنی آنچه پیش باشد از روی . (آنندراج ). || ضرب فرکب مقادیمه ؛ ای وقع علی وجهه (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)؛ زده شد فلان و رسید آن ضربت بر روی آن . || ج ِ مِقدام . (
خورده ٔ ادیملغتنامه دهخداخورده ٔ ادیم . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ ی ِ اَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باقیمانده ٔ سفره . (یادداشت بخط مؤلف ).
خورده ادیملغتنامه دهخداخورده ادیم . [ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ اَ ] (اِ مرکب ) مازویی که در دباغت چرم بکار می برند. (ناظم الاطباء).