اذانلغتنامه دهخدااذان . [ اَ ] (اِخ ) (قریه ٔ...) آذان . قریه ایست بحوالی هرات . و خواجه ابوالولید احمدبن ابی الرجا بدانجا مدفون است . رجوع به حبط ج 1 ص 292 شود.
اذانلغتنامه دهخدااذان . [ اَ ] (ع مص ) آگاهی . آگاهی دادن . آگاهانیدن . نِداء. اعلام . خبر کردن . خبر بگوش رساندن . || گوش بچیزی داشتن ، قوله تعالی : «و اَذِنَت ْ لِرَبِّها و حُقَّت ْ». (قرآن 2/84)؛ یعنی گوش داشته است امر پروردگار را و واجب است او را که گوش د
اذانفرهنگ فارسی عمیدکلمات مخصوصی به زبان عربی که در ساعات معیّن برای فراخواندن مردم به نماز با آواز بلند ادا میشود.
حدانلغتنامه دهخداحدان . [ ح َدْ دا ] (اِخ ) ابن شمس بن عمروبن غنم . از طائفه ٔ أزدشنوءة، از بنی قحطان . جدی است جاهلی . ضبیرةبن شیبان از فرزندان او است . (معجم البلدان ) (اعلام زرکلی ص 214 از نهایة الارب صص 191-<span class="
حداگانلغتنامه دهخداحداگان . [ ح َ ] (اِخ )ده کوچکی است از دهستان ایراندگان بخش خاش شهرستان زاهدان در 71 هزارگزی جنوب خاش و 21هزارگزی خاوری شوسه ٔ ایرانشهر به خاش . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).<
اذانیلغتنامه دهخدااذانی . [ اُ نی ی ] (ع ص ) مرد کلان گوش و پهن گوش . شخص بزرگ گوش . (مؤید الفضلاء).
اذن الشاةلغتنامه دهخدااذن الشاة.[ اُ ذُ نُش ْ شا ] (ع اِ مرکب ) آذان الارنب . آذان الشاة. رجوع به اذن الارنب و آذان الارنب و آذان الشاة شود.
اذانیلغتنامه دهخدااذانی . [ اُ نی ی ] (ع ص ) مرد کلان گوش و پهن گوش . شخص بزرگ گوش . (مؤید الفضلاء).
زبیلاذانلغتنامه دهخدازبیلاذان . [ زُ ] (اِخ ) از قراء بلخ است . (از معجم البلدان ). قریه ای است در بلخ و جمعی علما از آن برخاسته اند. (از انساب سمعانی ). رجوع به معجم البلدان و ماده ٔ بعد شود.
زاذانلغتنامه دهخدازاذان . (اِخ ) جد محمدبن ابراهیم زاذانی است رجوع به الاعلام زرکلی و زاذانی محمد در این لغت نامه شود.
زاذانلغتنامه دهخدازاذان . (اِخ ) قتات کوفی مکنی به ابی یحیی محدث است و نام او را مسلم ، عبدالرحمن ، یزید و زبان نیز گفته اند. (از تهذیب التهذیب ، زاذان و ابویحیی ).
زاذانلغتنامه دهخدازاذان . [ اِ ] (اِخ ) تل زاذان . موضعی است نزدیک رقه در دیار مضر و در شعر اخطل آمده است . (ازمعجم البلدان ).