اردهلغتنامه دهخداارده . [ اَدَ / دِ ] (اِ) کنجد کوبیده . کنجد آردشده که روغن آن نگرفته اند. کنجد آسیاکرده که روغن آن نگرفته باشند. (بحر الجواهر). کنجد پوست گرفته ٔ سائیده با روغن . نان خورش که از کنجد سازند و با شیره و یا عسل مخلوط کرده با نان خورند. کنجد را
اردهلغتنامه دهخداارده .[ اَ دَ ] (پهلوی ، ص ) تندرو. تیزرو. || دلیر : نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید و رزم توزد و گناه کند و بکشد آن پت خسرو، ارده ٔ مزدیسنان [ دلیر مزدیسنان ] برادرت را. (یادگار زریران ترجمه ٔ بهار مجله ٔ تعلیم و تربیت سال پنجم ).
حردةلغتنامه دهخداحردة. [ ح َ / ح ِ دَ ] (اِخ ) شهری است به یمن و اهل آن نخستین کسان بودند که از عنسی پیروی کردند. (معجم البلدان ). شهری است بر ساحل دریای یمن . (منتهی الارب ).
حردةلغتنامه دهخداحردة. [ ح َ رَ دَ ] (ع اِمص ) حَرَد. بیماریی است در دست و پای شتر، یا خشک شدن اعصاب دستهای او بواسطه ٔ زانوبند که گاه رفتن دست بر زمین کوبد.
حرضةلغتنامه دهخداحرضة. [ ح ِ ض َ ] (ع ص ) رجل حرضة؛ مردکه بیماری و اندوه وی دراز کشیده باشد. ج ، حِرَض .
حریضةلغتنامه دهخداحریضة. [ ح ُ رَ ض َ] (اِخ ) نام موضعی از بلاد هذیل که تأبط شراً در آنجا بقتل رسید و مادرش در شعری که در رثاء پسر سرود نام این محل را یاد کرد. رجوع به معجم البلدان شود.
اردهاللغتنامه دهخدااردهال . [ اَ دِ ] (اِخ ) از بلوکات قم در جنوب جاسب در ناحیه ٔ کوهستانی مغرب کاشان . شامل نه قریه . جمعیت 3600 تن . مرکز آن مشهداست . (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 394 و 396
اردهالهلغتنامه دهخدااردهاله .[ اَ ل َ / ل ِ ] (اِ مرکب ) طعامی است مانند کاچی که در ایام قحط از آرد پزند و او را تاله و ارتاله و ارداله نیز گویند و بعربی سخینه گویند. بیشتر مردم فقیر میخورند. (شمس اللغات ). آردهاله . آردوله . اردوله .
اردهانلغتنامه دهخدااردهان . [ اَ دَ ] (اِخ ) آردهان . (قاموس الاعلام ترکی ). کرسی قضائی است در لواء جلدر، از ولایت ارزروم . موقع آن بر کنار نهر کور، بین 41 درجه و 20 دقیقه ٔ عرض شمالی و قریب 40
اردهنلغتنامه دهخدااردهن . [ اَ دَ ] (اِخ ) قلعه ای است حصین از اعمال ری از ناحیه ٔ دنباوند و طبرستان ، بین آن و ری سه روزه راه است . (معجم البلدان ) (مرآت البلدان ). بستانی در دائرةالمعارف گوید: اردهن از قلعه های باطنیان و اسماعیلیان است که ابوالفتوح خواهرزاده ٔ حسن بن الصباح آن را بتصرف درآور
لکدلغتنامه دهخدالکد. [ ل َ ک َ ] (اِ) ارده ٔ کنجد. (دهار)ارده . آرده . آرد کنجده ٔ سپید. آس کرده ٔ کنجد سفید.
راشیلغتنامه دهخداراشی . (اِ) بژیشه ٔ کنجد در روغن نشسته . (مهذب الاسماء). ارده . و رجوع به ارده و بژیشه و بزیشه شود.
ارده جانلغتنامه دهخداارده جان . [ اَ دَ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه رشت به آستارا میان چهارشنبه بازار و پرسر، در 75000 گزی رشت .
ارده حلوالغتنامه دهخداارده حلوا. [ اَ دَ / دِ ح َل ْ ] (اِ مرکب ) رهشه . رهشی . حلواارده . رجوع به ارده شود.
ارده خاتونلغتنامه دهخداارده خاتون . [ اَ دَ ] (اِخ ) بنت ترمشیرین خان و مادرزن امیرحسین معاصر امیرتیمور. رجوع به حبط ج 2 ص 129 شود.
ارده دوشابلغتنامه دهخداارده دوشاب . [ اَ دَ / دِ دو ] (اِ مرکب ) چکانی است یعنی مالیده ای که از آرد سازند و با دوشاب میخورند. (شمس اللغات ).
دوکاردهلغتنامه دهخدادوکارده . [ دُ دَ / دِ ] (ص نسبی ) دو بار به کارد کشیده شده یا از دم کارد گذشته . کشیدن دو کارد را بر گوشت گویند به جهت قیمه کردن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
تاتاردهلغتنامه دهخداتاتارده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان 50 هزارگزی جنوب باختری قیدار سر راه عمومی ، کوهستانی ، سردسیر، با 212 تن سکنه ، آب آن از چشمه ، محصول آنجا غلات ، شغل اهالی زراع
چهاردهلغتنامه دهخداچهارده . [ چ َ / چ ِ دَه ْ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) عدد اصلی میان سیزده و پانزده . ده بعلاوه ٔ چهار. رجوع به چارده شود.- ماه شب چهارده یا چهارده شب ؛ بدر. ماه تمام . پُرماه . گردمه . گردماه .- <span cl
چهاردهلغتنامه دهخداچهارده . [ چ َ دِه ْ ] (اِخ ) از قرای استرآباد است . خالصه ٔ دیوان از سه رشته قنات آبیاری میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 298). از دهات سدن رستاق (مازندران واسترآباد تألیف رابینو ص 1
چهاردهلغتنامه دهخداچهارده . [ چ َ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فلاور بخش لردگان شهرستان شهرکرد. 122 تن سکنه دارد. از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات و برنج است . شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان ، گلیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl"