ارسیلغتنامه دهخداارسی . [ اَ سا] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از رَسو. استوارتر. ثابت تر.- امثال :ارسی من رصاصة ؛ الرسو الثبوت یریدون به الثقل . (مجمعالأمثال ).
ارسیلغتنامه دهخداارسی . [ اُ رُ ] (ص نسبی ) روسی . اهل روسیه . از روسیه : قند اُرُسی . || (اِ) کفش . پاپوش . چَموش . قسمی کفش پاشنه دار. نوعی از کفش که از چرم دوزند. || قسمی در که عمودی باز شود. قسمی در که گشودن و بستن آن به بربردن و فرودآوردن است برخلاف درهای عادی که بیک سوی بدو سوی یمین و ش
ارسیفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به روسیه.۲. تهیهشده در روسیه؛ روسی.۳. (اسم) نوعی کفش پاشنهدار مردانه یا زنانه.۴. (اسم) نوعی در یا پنجره با شیشههای مشبک رنگی که رو به حیاط باز میشد.
ارسیفرهنگ فارسی معین(اُ رُ) (اِمر.) 1 - قسمی کفش پاشنه دار. 2 - نوعی در یا پنجرة مشبک که رو به حیاط باز می شود.
شیپوریانAraceaeواژههای مصوب فرهنگستانتیرهای از راستۀ قاشقواشسانان با گلهای تکجنسی یا بهندرت نرماده که در سنبلهای متراکم آرایش یافتهاند و برگهای درشت به نام چمچه آنها را در بر گرفته است
حرسیلغتنامه دهخداحرسی . [ ح َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به حرس قریه ای به مشرق مصر. (سمعانی ) (معجم البلدان ).
حرسیلغتنامه دهخداحرسی . [ ح َ رَ سی ی ] (ع اِ) نگاهبان درگاه سلطان . یک تن از حرس . یک تن از نگاهبانان درگاه سلطان . ج ، حرس .
ارسیدیاقنلغتنامه دهخداارسیدیاقن . [ اَ ق ُ ](معرب ، اِ) اَرشیدیاکر. یکی از صاحبمنصبان کلیساست که دارای حق مراقبت کشیشانی است که بخدمت خلق و تفقد اعمال ایشان قیام دارند و رتبه ٔ مزبور را ارشیدیاکونا گویند و صاحب این رتبه را ارسیدیانو میگفتند و عرب آنرا ((ارسیدیاقن )) خوانده است . (حلل السندسیة ج <s
ارسیجانسلغتنامه دهخداارسیجانس . [ اَ ن ِ ] (اِخ ) ارخیجانس . ارشجانس . طبیبی اقدم بر جالینوس زماناً و او راست : کتاب طبیعةالانسان ، و آن بعربی نقل شده و ناقل مجهول است . (ابن الندیم ). و کتاب التفرس . و رجوع به ارخیجانس شود.
ارسیخلغتنامه دهخداارسیخ . [ اَ ] (اِخ ) بیرونی در آثارالباقیه درجدول ملوک کلدانی این نام را آورده و این نام پادشاه هخامنشی است که یونانیها آنرا آرسس می آورند و بیرونی در نام داریوش کدمان گوید: داریوش بن ارسیخ . و رجوع به ارسیس و آرسس شود.
ارسیسلغتنامه دهخداارسیس . [ اَ ] (اِخ ) ابن اخوس در آثارالباقیه در جدول سلاطین ایران بدین صورت آمده و در جدول سلاطین کلدانی ارسیخ ذکر شده است . رجوع به آرسس و ایران باستان ص 1186 ببعد شود.
ارسیسطراطسلغتنامه دهخداارسیسطراطس . [ اِ رَ را طِ ] (اِخ ) الثانی القیاسی . ابن ابی اصیبعه نام او را در زمره ٔاطبای دوره ٔ فترت بین ابقراط و جالینوس یاد کند. (عیون الانباء ج 1 ص 133). و رجوع به اراسسطراطس شود.
ارسیدیاقنلغتنامه دهخداارسیدیاقن . [ اَ ق ُ ](معرب ، اِ) اَرشیدیاکر. یکی از صاحبمنصبان کلیساست که دارای حق مراقبت کشیشانی است که بخدمت خلق و تفقد اعمال ایشان قیام دارند و رتبه ٔ مزبور را ارشیدیاکونا گویند و صاحب این رتبه را ارسیدیانو میگفتند و عرب آنرا ((ارسیدیاقن )) خوانده است . (حلل السندسیة ج <s
ارسی شاهلغتنامه دهخداارسی شاه . [ ] (اِخ ) ملک تاج الدین . ملک معظم نصیرالحق والدین خسرو نیمروز او را به اوق با یکهزار مرد از سوار و پیاده از غور و هراة و اسفزار و نیه و فراه نشانید (در 661 هَ . ق .). (تاریخ سیستان ص 401). و او چ
ارسی نسلغتنامه دهخداارسی نس . [ اُ ن ِ ] (اِخ ) طبق روایت کنت کورث . و ارکسی نس بروایت آریان . فرمانده سپاهیان ایران در زمان داریوش سوم و او نژاد خود را به کوروش بزرگ میرسانید و از اعقاب هفت تن پارسی بود و در جنگ با اسکندر بر دو سردار موسوم به آری ُبَرزن و اُرُبات ریاست داشت . (ایران باستان ص <s
ارسیجانسلغتنامه دهخداارسیجانس . [ اَ ن ِ ] (اِخ ) ارخیجانس . ارشجانس . طبیبی اقدم بر جالینوس زماناً و او راست : کتاب طبیعةالانسان ، و آن بعربی نقل شده و ناقل مجهول است . (ابن الندیم ). و کتاب التفرس . و رجوع به ارخیجانس شود.
حسن فارسیلغتنامه دهخداحسن فارسی . [ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن عبدالغفار (288 - 377 هَ . ق .). مکنی به ابوعلی . رجوع به فارسی حسن شود.
حسن فارسیلغتنامه دهخداحسن فارسی .[ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) کمال الدین . او راست : تذکرةالاحباب . (ذریعه از کشف الظنون ). رجوع به کمال الدین شود.
خاله وارسیلغتنامه دهخداخاله وارسی . [ ل َ / ل ِ رِ] (حامص مرکب ) جستجوی بیجا. تحقیق بی مورد. فضولی .
خردل فارسیلغتنامه دهخداخردل فارسی . [ خ َ دَ ل ِ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرف السطوح . حشیشةالسلطان . صناب بری . تلسفی . (یادداشت بخط مؤلف ). خَرْفَق . خرفوف . خردل سپید. خرقوق . سپندین . سپندان . حاره . تراتیزک . شب خیزک . قردامن . کیکیر. کیکیش .
حارسیلغتنامه دهخداحارسی . [ رِ ] (حامص ) حارس شدن : حارسی اژدرها گنج راست خازنی راحتها رنج راست . نظامی .من نخسبم حارسی ّ دز کنم گر برآرد گرگ سرتیرش زنم .مولوی .