ارگانلغتنامه دهخداارگان . [ اُ ] (فرانسوی ، اِ) (از یونانی ارگانن ) عضو. کارمند. || مُبیِّن افکار گروهی : روزنامه ٔ شوری ارگان حزب اجتماعیون بود.
ارگانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضو؛ اندام.۲. سازمان؛ نهاد؛ تشکیلات.۳. نشریهای متعلق به یک حزب یا گروه خاص که بیانکنندۀ اندیشهها و اهداف آن حزب سیاسی است.
ارگانفرهنگ فارسی معین( اُ ) [ فر. ] ( اِ.)1 - کارمند. 2 - عضو،اندام . 3 - نشریه ای که بیان کنندة اندیشه ها و دیدگاه های یک سازمان یا حزب خاص باشد، ترجمان . (فره ).
ابراهیم بن هارون حرانیلغتنامه دهخداابراهیم بن هارون حرانی . [ اِ م ِ ن ِ ن ِ ح َرْ را ] (اِخ ) از اطبای مشهور عرب .309 هَ .ق . درگذشته است .
چهارگانلغتنامه دهخداچهارگان . [ چ َ / چ ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) (مرکب از چهار + گان ) عدد توزیعی است و واحد را که چهارست به قسمتهای مساوی بخش کند. چهارچهار. رُباع ؛ یعنی اربعةاربعة. (منتهی الارب ). رُبَع (از منتهی الارب ). چهار به چهار. || چهار در چهار. || چهار و
خونخوارگانلغتنامه دهخداخونخوارگان . [ خوا/ خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) ج ِ خونخواره : گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشدگاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.فرخی .
خیارگانلغتنامه دهخداخیارگان . [ رَ / رِ ] (اِ) برگزیدگان . منتخبان : خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار.فرخی .
دارگانلغتنامه دهخدادارگان . (اِخ ) دهی از دهستان گرگن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان . که در 17 هزارگزی جنوب فلاورجان واقع و متصل براه لج به کرفشان و محلی است جلگه معتدل ، دارای 1203تن سکنه . آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات ،
چارگانلغتنامه دهخداچارگان . (اِ مرکب ) چهارگان : ظاهراً ببهای چهار درهم یا بوزن چهار مثقال (بقیاس بیستگان و بیستگانی [ العشرینیه ] و کمر هزارگانی ) : خریدی همی مرد بازارگان ده آهو و گوری بها چارگان .فردوسی .