اریکهلغتنامه دهخدااریکه . [ اَ ک َ ] (ع اِ) تخت که در خانه ٔ عروس یعنی حجله نهند. || هرچه که بر آن تکیه زنند و بنشینند از تخت و منصه و فراش . مسند. || تختی و سریری که بر آن حجله یا شامیانه باشد. (غیاث از ابن حاج ). || تخت آراسته . (مهذب الاسماء) (غیاث ). سریر.اورنگ . ج ، اَرائِک . (مهذب الاسما
اریکهلغتنامه دهخدااریکه . [ اُ رَ ک َ ] (اِخ ) یکی از دو کوه ((اریکتان )). اصمعی گوید اریکه آبی است بنی کعب بن عبداﷲبن ابی بکر را قرب عفلان . و ابوزیاد گوید از آبهای بنی ابی بکربن کلاب است در مغرب حمی ضریه و نخستین موضع مصدق مدینه است . (معجم البلدان ).
حرقةلغتنامه دهخداحرقة. [ ح ُ ق َ ] (اِخ ) نام قبیله ای از قضاعة. || نام قبیله ای از همدان . و نسبت بدان حرقی است . (سمعانی ).
حرقةلغتنامه دهخداحرقة. [ ح َ / ح ُ ق َ ] (ع اِمص ) حُرقت . سوز. سوزش . گرمی . سوختن . ج ، حُرَق : هم شناسید و ندادش صدقه ای در دلش آمد ز حرقان حرقه ای . مولوی .تهانوی گوید: چیزی که آدمی در هنگام در
تاریکهلغتنامه دهخداتاریکه . [ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج . کوهستانی ، سردسیر است و 44 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
داریکهلغتنامه دهخداداریکه . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) قسمت بالای دارها (درخت ها) که تیر از آن کنند. در همدان مصطلح است ، و در کرج و طهران ، شلاقی نامند.
باریکهلغتنامه دهخداباریکه . [ ک َ / ک ِ ] (ص ) باریک وتنک (تک ): از یک راه باریکه رفتم و خیلی صدمه خوردم . (فرهنگ نظام ). مقدار کم . چیز اندک . شی ٔ ناقابل . کم ارزش : یک باریکه کهنه . آب باریکه ؛ رزق کم . رزق اندک .یک باریکه از کنار ماهوت . یک باریکه چوب . یک
خط باریکهbeamlineواژههای مصوب فرهنگستانمسیر حرکت باریکة ذرات در مجموعة شتابدهنده تا رسیدن به ایستگاه آزمایش