اساسلغتنامه دهخدااساس . [ اَ ] (ع اِ) پی . پایه . بنیاد. (منتهی الارب ). (مهذب الاسماء). شالده . بُن . پیکره . شالوده .بنیان . نهاد. اصل . اُس ّ. بنیاد و بیخ عمارت و بناء.(غیاث ). بنیاد عمارت . (مؤیدالفضلاء). بُن دیوار. ج ،اُسس . (منتهی الارب ). بَنَوره . بَنَوری : <b
حساسلغتنامه دهخداحساس . [ ح َ ] (ع اِ) در حق چیزی گویند که آنرا تفحص کنند و نیابند. (منتهی الارب ).و فارسی زبانان در این وقت «لعنت بر شیطان » گویند.
حساسلغتنامه دهخداحساس . [ ح َس ْ سا ] (ع ص ) نیک دریابنده . (غیاث ). بسیارحس . سخت ادراک . تیزحس . شدیدالحس .- سلولهای حساس ؛ یاخته های احساس کننده . رجوع به سلول و به کتاب جانورشناسی عمومی فاطمی ص 168 و <span class="hl" dir="ltr"
حساسلغتنامه دهخداحساس . [ ح ُ ] (ع اِ) ماهی ریز که آن را خشک کنند. (منتهی الارب ). ماهی خرد. (مهذب الاسماء). || پاره های سنگ ریزه . || ریزه از چیزی . || شومی . || بدخوئی . (منتهی الارب ). || بدخو. (مهذب الاسماء). || ج ِ حُساسَة.
حساسیلغتنامه دهخداحساسی . [ ح َس ْ سا ] (حامص ) حساسیت . حساس بودن . حساس شدن . حساسی سامعه . حساسی ذائقه و مانند آن . حساس بودن عضو مخصوص آن حس .
اساسةلغتنامه دهخدااساسة. [ اِ س َ ] (ع مص ) سوس یعنی پت و شپشه افتادن . کرمک درافتادن در چیزی . (منتهی الارب ). شپشه درافتادن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شپشه درافتادن گندم و برنج را. کرم درافتادن پشم را. || بسیارکنه شدن گوسپند. (منتهی الارب ). شپشه شدن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ).
اساسیلغتنامه دهخدااساسی . [ اَ ] (ص نسبی ) منسوب به اساس .- قانون اساسی ؛ قانونی که اساس و پایه ٔ حکومت مملکتی است .
اساسانلغتنامه دهخدااساسان . [ اَ ] (اِخ ) (بصیغه ٔ تثنیه ) دو قریه ٔ کوچک بین دثینة و مغرب الشمس ، از بلاد سلیم . (معجم البلدان ).
اساسهلغتنامه دهخدااساسه . [ اَ / اِ س َ / س ِ ] (اِ) نگریستن به گوشه ٔ چشم و واپس دیدن . (برهان ) (سروری ) (مؤید الفضلاء) (جهانگیری ). || سامان و جمعیت بسیار. (برهان ).
اساسةلغتنامه دهخدااساسة. [ اِ س َ ] (ع مص ) سوس یعنی پت و شپشه افتادن . کرمک درافتادن در چیزی . (منتهی الارب ). شپشه درافتادن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شپشه درافتادن گندم و برنج را. کرم درافتادن پشم را. || بسیارکنه شدن گوسپند. (منتهی الارب ). شپشه شدن گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ).
اساسیلغتنامه دهخدااساسی . [ اَ ] (ص نسبی ) منسوب به اساس .- قانون اساسی ؛ قانونی که اساس و پایه ٔ حکومت مملکتی است .
اساس الدینلغتنامه دهخدااساس الدین . [ اَ سُدْ دی ] (اِخ ) او راست : قرة فی الافتتاح که در آن مسائل مهمه را گرد آورده است بسال 868 هَ . ق . (کشف الظنون ).
اساس نامهلغتنامه دهخدااساس نامه . [ اَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) قانونی که برای اداره ٔ یک مجمع یا مجلس تنظیم کنند.
اساسانلغتنامه دهخدااساسان . [ اَ ] (اِخ ) (بصیغه ٔ تثنیه ) دو قریه ٔ کوچک بین دثینة و مغرب الشمس ، از بلاد سلیم . (معجم البلدان ).
شماساسلغتنامه دهخداشماساس . [ ش َ ] (اِخ ) نام پهلوانی تورانی . (ناظم الاطباء). نام مبارزی بوده تورانی که به دست قارن پسر کاوه کشته شد. (انجمن آرا) (آنندراج )(از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). شماس : شماساس و دیگر خزروان گردز لشکر سواران بدیشان سپرد. <p class=
شماساسلغتنامه دهخداشماساس . [ ش َ ] (اِخ ) نام پهلوانی ایرانی . (ناظم الاطباء). نام پهلوانی ایرانی در لشکر سیاوش و شماساش نیز گفته اند. (از برهان ).