استصوابلغتنامه دهخدااستصواب . [ اِ ت ِص ْ ] (ع مص ) صواب خواستن . (منتهی الارب ). صواب جستن . || راست یافتن فعل کسی را. (منتهی الارب ). || صواب شمردن . (منتهی الارب ). صواب داشتن . صواب دیدن . صوابدید: و درخواست از وی تا معتمدی از دیوان رسالت با وی نامزد کند که نامه های سلطان نویسد به استصواب وی
استصعابلغتنامه دهخدااستصعاب . [ اِ ت ِ] (ع مص ) دشوار شدن کار بر کسی . (منتهی الارب ). صعب شدن و صعب آمدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). سختی .دشواری . صعوبت . دشخوار شدن . سخت شدن . || سرکشی و نفوری کردن ستور. || دشوار یافتن چیزی را. (منتهی الارب ). || دشوار شمردن .
استصحابفرهنگ فارسی عمید۱. (فقه) حکم دادن به باقی بودن حالت سابق، هنگام شک داشتن در یک حُکم، مثلاً درصورت غیبت طولانیمدت کسی حکم به زنده بودن او میدهند.۲. [قدیمی] کسی را به صحبت و معاشرت دعوت کردن.
استصحابلغتنامه دهخدااستصحاب . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) خواندن بصحبت و معاشرت . (منتهی الارب ). بصحبت و معاشرت خواندن کسی را. صحبت کردن . (تاج المصادر بیهقی ). صحبت کسی خواستن . (زوزنی ). || یاری خواستن از کسی . (منتهی الارب ). یار خواستن . || چیزی خواستن . (تاج المصادر بیهقی ). || با خود داشتن . || با
استصحابفرهنگ فارسی معین(اِ تِ) [ ع . ] (مص م .) 1 - به همراهی خواستن . 2 - یاری خواستن . 3 - با خود داشتن . ج . استصحابات .
استصوابیلغتنامه دهخدااستصوابی . [ اِ ت ِص ْ ] (ص نسبی ) منسوب به استصواب . || قسمی مواجب و مستمرّی در عهد قاجاریه .
مستصوبلغتنامه دهخدامستصوب . [ م ُ ت َ وَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استصابة و استصواب . || قول و فعل و رأی کسی که آن را صواب یافته باشند. (اقرب الموارد). رجوع به استصواب و استصابة شود.
مستصوبلغتنامه دهخدامستصوب . [ م ُ ت َ وِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استصواب و استصابة. صواب شمرنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). صواب بیننده چیزی را. (اقرب الموارد). || آنکه صواب می خواهد از کسی . (ناظم الاطباء). رجوع به استصابة و استصواب شود.
صواب شمردنلغتنامه دهخداصواب شمردن . [ ص َ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ ] (مص مرکب ) راست دانستن . درست دانستن . به مصلحت دانستن چیزی را. استصواب . تصویب . رجوع به صواب شود.
همکلاملغتنامه دهخداهمکلام . [ هََ ک َ ] (ص مرکب ) هم کلام . هم سخن . دو تن که با هم گفتگوکنند. || لقب مأمورانی که نادرشاه در هرشهر می گماشت تا اعمال و خیالات حکام را گزارش کنند وکارها به استصواب ایشان می گذشت . (یادداشت مؤلف ).
ناحاشلغتنامه دهخداناحاش . (اِخ ) ناحاش (به معنی مار) شهریار عمون که خواست با اهالی یا بیش جلعاد عهدی استوار نماید بشرط آنکه چشم راست هر یک از ایشان را بکند. و چون شائول این مطلب را شنید روح خداوند بر وی آمده بدان استصواب ایشان را از دست وی رهائی بخشید. لیکن از آن پس دوست صادق الاخلاق داود گردی
استصوابیلغتنامه دهخدااستصوابی . [ اِ ت ِص ْ ] (ص نسبی ) منسوب به استصواب . || قسمی مواجب و مستمرّی در عهد قاجاریه .