استضائهفرهنگ فارسی معین(اِ تِ ئِ) [ ع . استضائة ] 1 - (مص ل .) توانایی ، قدرت داشتن . 2 - روشن شدن . 3 - (اِمص .) روشنی جویی .
اشتداهلغتنامه دهخدااشتداه . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بیخود شدن و متحیر گردیدن . || بازماندن . (منتهی الارب ).
استضائةلغتنامه دهخدااستضائة. [ اِ ت ِ ءَ ] (ع مص ) روشن کردن . || روشن شدن . (زوزنی ). روشنی پذیرفتن . || روشنی جوئی . || استشاره : لاتستضیئوا بنار اهل الشرک ؛ و آن منع از استشاره با اهل شرک باشد.
استیداعلغتنامه دهخدااستیداع . [ اِ ] (ع مص ) نگاه داشتن خواستن ودیعه را. و فی الحدیث : من استودع ودیعة فهلک فلاضمان علیه ای بلا تعدّ منه . (منتهی الارب ). نگاهداشت ودیعت خواستن . امانت داشتن خواستن . || چیزی بزینهار وا کسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). چیزی بکسی سپردن . چیزی بزنهار فا کسی دادن .
استیداهلغتنامه دهخدااستیداه . [ اِ] (ع مص ) گرد آمدن شتران و رفتن آنها. (منتهی الارب ).فراهم آمدن شتران . فاهم آمدن و روانه شدن اشتران . (تاج المصادر بیهقی ). || راست شدن کار. (منتهی الارب ). || مقهور شدن خصم . (تاج المصادر بیهقی ). رام شدن خصم . منقاد و مغلوب گردیدن دشمن . یقال : استیدهت الابل
استیضاحلغتنامه دهخدااستیضاح . [ اِ ] (ع مص ) طلب وضوح کردن . طلب پیدائی . آشکار کردن خواستن . (منتهی الارب ). از کسی درخواستن تا چیزی هویدا کند. (تاج المصادر بیهقی ). طلب روشنی . || دست بر ابرو نهادن تا چیزی بنگری هست یا نه . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). دست بر ابرو نهادن تا بچیزی نیک نگریسته
استضائةلغتنامه دهخدااستضائة. [ اِ ت ِ ءَ ] (ع مص ) روشن کردن . || روشن شدن . (زوزنی ). روشنی پذیرفتن . || روشنی جوئی . || استشاره : لاتستضیئوا بنار اهل الشرک ؛ و آن منع از استشاره با اهل شرک باشد.
ابطاللغتنامه دهخداابطال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ بَطَل . دلیران . شجاعان . دلاوران : ابطال صف آرای درآیند به ابطال اعلام جهانگیر درآرند به اعلام . مسعودسعد.ابطال در ظلمات معرکه به نور شموع رماح وعکس مشاعل سلاح استضائه نمودند. (تاریخ معجم
شعاعلغتنامه دهخداشعاع . [ ش ُ ] (ع اِ) خار خوشه . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). داس خوشه . (مهذب الاسماء). بیخ خوشه ٔ جو و گندم . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 23). رجوع به شِعاع و شَعاع شود. || پاره ای از روشنی که بر شکل کوه از پیش شخص بنماید. (منتهی
روشن کردنلغتنامه دهخداروشن کردن . [ رَ / رُو ش َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بزدودن . جلا دادن . جلا. (مجمل اللغة). صقل . صیقل زدن . زدودن . جلادادن . صیقل کردن شمشیر و آینه و جز آن . صیقل کردن . صقال . صافی کردن . بزدودن زنگ . (یادداشت مؤلف ). تجلیه . (دهار). تصفیه . (د