استعلاجلغتنامه دهخدااستعلاج . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) طلب علاج کردن . (غیاث ).- استعلاج بیمار ؛ معالجه طلبیدن . درمان خواستن او.|| زفت شدن پوست . (زوزنی ). زفت پوست شدن . (تاج المصادر بیهقی ). درشت گردیدن پوست . (منتهی الارب ). سخت شدن پوست . ستبر و سخت شدن پوست .
استعلاجفرهنگ فارسی عمید۱. علاج خواستن؛ درمان خواستن؛ طلب چاره و علاج کردن.۲. معالجه کردن؛ درمان کردن.
استلاجلغتنامه دهخدااستلاج . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) دوام کردن بر خوردن شراب و ستیهیدن در آن و بسیار خوردن آن . (منتهی الارب ). ادمان . دائم الخمر بودن .
استلجلغتنامه دهخدااستلج . [ ] (اِخ ) قصبه ای جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین ، 30000، گزی جنوب خاور مرکز بخش در کوهستان ، سردسیر، دارای 1969 تن سکنه ، آب آن از شعبه ٔ رودخانه ٔ محلی ، محصول آن غلات ، سیب زمینی ، می
مستعلجلغتنامه دهخدامستعلج . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استعلاج . || مرد درشت پوست . (منتهی الارب ). || پوست و جلد غلیظ و درشت . || کسی که لحیه و ریش او روییده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعلاج شود.
درمانفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ن، علاج، شفا، چاره، مداوا، معالجه، تیمار، دفع، رفع امداد، کمک پرستاری، تیمار خواص دارویی ◄ دارو▼ طبابت، معاینه، ویزیت، تجویز، هنر پزشکی▼ بهبود حال، التیام، درمان یافتن، استعلاج الکسیر چاره، گزیر ◄ امکان علومپزشکی▼
دوام کردنلغتنامه دهخدادوام کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پاییدن . پایستن . پایدارماندن . پایداری کردن . (یادداشت مؤلف ) : آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دوامی . سعدی .|| مداومت کردن : کرز؛ دوام کردن بر خوردن ق
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن العباس مکنی به ابوطاهر و ملقب به موفق الدین ، معروف به ابن برخش . از مردم واسط و از جمله ٔ فضلاء و اجله ٔ اطبا است و در سلک حذاق این طبقه منظوم است . فنون صنایع طبیه را نیکو دانستی و در علوم ادبیه و نظم و نثر از هر جهة ماهر بوده صاحب طبقات الاطباء
ابوالنجملغتنامه دهخداابوالنجم . [ اَ بُن ْ ن َ ] (اِخ ) ابن ابی غالب بن فهدبن منصوربن وهب بن مالک نصرانی . طبیبی فاضل و جامع علم و عمل بود در طبقه ٔ اطبای شامیین بحسن علاج و جودت معرفت در صناعات طبیّه معروف و مشهور است چنانکه در ترجمه ٔ آن طبیب یگانه متقدمین اهل سیر بدینسان مسطور نموده اند: کان ط