اشاملغتنامه دهخدااشام . [ اَ ] (اِ) خوراک بقدر حاجت باشد که به عربی قوت لایموت گویند. (برهان ) (هفت قلزم ). آشام : پناه سوی قناعت همی برم زین قوم که اهل خانه ٔ خود را اشام می ندهند. کمال اسماعیل .|| آش تنک لطیف . (مؤید الفضلاء).<b
حساملغتنامه دهخداحسام . [ ح ُ ] (اِخ ) ابن جمیل بغدادی مکنی به ابوسهل . از مشاهیر محدثین است و104 هَ . ق . درگذشته است . (قاموس الاعلام ترکی ).
حساملغتنامه دهخداحسام . [ ح ُ ] (اِخ ) ابن مُصَک ّ بصری مکنی به ابوسهل محدث است . و داستان هدیه ٔ او را برای قتاده در عیون الاخبار ج 3 ص 38 آورده است . رجوع به ابوسهل شود.
حساملغتنامه دهخداحسام . [ ح ُ ] (اِخ ) بهداوفی . جمال الدین .از فضلای زمان ملک غیاث الدین و ملک شمس الدین کرت بوده و به عربی و فارسی شعر میگفته است ، و این قطعه در تاریخ جلوس ملک شمس الدین بن ملک غیاث الدین او راست :اضائت بشمس الدین کرت زمانناو اجرت فی بحرالمرادات فلکه و من عجب ال
حسامیلغتنامه دهخداحسامی . [ حَس ْ سا ] (اِخ ) (چشمه ٔ...) از پاکت بلوک قونقری است . (فارسنامه ٔ ناصری ).
حسامیلغتنامه دهخداحسامی . [ حَس ْ سا ](اِخ ) قریه ای در کمتر از چهارفرسنگی جنوبی گلخنگان .به جنوب بوانات . (جغرافیای مفصل غرب ایران ص 115).
اشأملغتنامه دهخدااشأم . [ اَ ءَ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از شوم . بدشگون تر. بدفال تر. ناخجسته تر. شوم تر.(منتهی الارب ). نافرخنده تر. نامبارک تر. نامیمون تر.- امثال : اشأم من احمر عاد . اشأم من الاخیل .<br
اشأمانلغتنامه دهخدااشأمان . [ اَ ءَ ] (اِخ ) موضعی در قول ذی الرمة:اعن ترسمت من خرقاء منزلةماءالصبابات من عینیک مسجوم کأنها بعد احوال مضین لهابالاشأمین یمان فیه تسهیم .(معجم البلدان ).
اشامی جویباریلغتنامه دهخدااشامی جویباری . [ ] (اِخ ) در فرهنگها ذکری از شاعری هست که گاهی نام او را اشامی جویباری و گاهی اشنانی جویباری نوشته اند و در کلمه ٔ «موبد» این شعر را بنام او آورده اند : ز اردیبهشت روزی ده رفته روز شنبدقصد فکند زی ما باده بدست موبد.و احتمال
واشاملغتنامه دهخداواشام . (اِ) معجر. مقنعه . واشامه . باشام . باشامه . روپاک . سرانداز : چو پران شد ز پرده جست بر بام ربودش باد از سر لعل واشام . (ویس و رامین ).رجوع به واشامه شود.
باشاملغتنامه دهخداباشام . (اِ) پرده . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ). در مجمعالفرس مطلقاً بمعنی پرده است . (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 177). || سرانداز زنان که به تازی مقنعه گویند. (رشیدی ). و رجوع به باشا