اشنابلغتنامه دهخدااشناب . [ اَ / اِ ] (اِ) مرادف اشنا و اشناه و اشناو بمعنی شناوری . (رشیدی ). شنا و شناوری . (برهان ) (هفت قلزم ). شناگر و آب ورز.... مخفف آشناب (با الف ممدوده ) که مخفف آشنای آب است . (فرهنگ نظام ).آشنا. (سروری ). شنا. (شعوری ج <span class="h
اشنابفرهنگ فارسی عمید= شنا: ◻︎ زمین را خون چنان غرقاب میکرد / که ماهی در زمین اشناب میکرد (عطار: مجمعالفرس: اشناب).
اشنبلغتنامه دهخدااشنب . [ اَ ن َ ] (ع ص ) مرد خوش آب دندان . مؤنث : شَنْباء. (منتهی الارب ). مرد خوشاب دندان . (آنندراج ). آنکه دندانش روشن و آبدار بود. (مهذب الاسماء) (زوزنی ). آنکه دندانش تیز و تنک و آبداربود. (تاج المصادر بیهقی ). آنکه دندانهای سپید و نیکو داشته باشد. شانب . شنیب . مِشْنَ
عسنبلغتنامه دهخداعسنب . [ ع َ ن َ ] (ع اِ) گیاهی است از رده ٔ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که سردسته ٔ گل استکانیها میباشد. در حدود 230 نوع از این گیاه شناخته شده است که در نیمکره ٔ شمالی زمین در مناطق کوهستانی و معتدل پراکنده اند. برگهای آن متناوب و گلهایش بشکل
اشناهلغتنامه دهخدااشناه . [ اَ ] (اِ) شنا. اشنا. اشناو. آشنا. اشناب :از بحر ثنای تو به شکر نعم توساحل نخُوهم یافت به زورق نه به اشناه . سوزنی .مخفف آشناه (شناور). لفظمذکور در سنسکریت آشنان است یعنی غسل و بدن شستن . (فرهنگ نظام ). رجوع به شناو و آشنا و اشنا
اشنهلغتنامه دهخدااشنه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) اشنا. شنا. آشنا. اشناب . اشناه . شناو : جادویی کردن جادوبچه آسان باشدنبود بطبچه را اشنه ٔ دریا دشوار.انوری .
اشنالغتنامه دهخدااشنا. [ اَ ] (اِ) گوهر گرانمایه . (برهان ). گوهر گرانبها. (سروری ) (فرهنگ اسدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). درمجمع الفرس بمعنی جواهر ذی قیمت است . (شعوری ج 1 ص 98). گوهر گران قیمت . (جهانگیری ). ||
الغتنامه دهخداا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت : براهیم و ابراهیم : دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند. ناصرخسرو
ولغتنامه دهخداو. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و نیز از حروف هوائیه و جوفیه