اشنهلغتنامه دهخدااشنه . [ اُ ن ُه ْ ] (اِخ ) شهرکی است به آذربایجان . (سمعانی ). شهریست در آذربایجان از طرف اربل که تا شهر ارومیه دو روز و تا شهر اربل پنج روز راه است و بین این دو شهر واقع است . (مراصد). بلده ایست در یکی از حدود آذربایجان در سمت اردبیل و تا ارمیه دوروزه راه و تا اردبیل پنج فر
اشنهلغتنامه دهخدااشنه . [ اُ ن َ / ن ِ ] (اِ) بمعنی اشنان است که بدان رخت و جامه شویند. (برهان ) (آنندراج ). اشنان . (سروری ) (شلیمر) (شعوری ). گیاهیست خوشبو که بعد خوردن طعام بدان دست شویند تا چربش ببرد. (مؤیدالفضلا). عطر ابیض کأنه مقشور من عرق . (اقرب الم
اشنهلغتنامه دهخدااشنه . [ ] (اِخ ) اسم دو شهر است در یهودا که اولی بمسافت 16 میل در شمال غربی اورشلیم واقع بوده و دومی بمسافت 16 میل بجنوب غربی آن . (قاموس کتاب مقدس ).
اشنهلغتنامه دهخدااشنه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) اشنا. شنا. آشنا. اشناب . اشناه . شناو : جادویی کردن جادوبچه آسان باشدنبود بطبچه را اشنه ٔ دریا دشوار.انوری .
حسنةلغتنامه دهخداحسنة. [ ح َ س َ ن َ ] (اِخ ) مکنی به ام شرحبیل ، زوجه ٔ سفیان بن معمر. از صحابیان و مهاجرات حبشه است . او با شوی و پسران خود پیش از هجرت به مدینه مهاجرت کرده اند.
حسنةلغتنامه دهخداحسنة. [ ح َ س َ ن َ ] (اِخ ) عابده ای بوده است معروف . و ازمحمدبن قدامه روایت است که : وی نعمت دنیا واگذاشت وروی به عبادت نهاد روزها روزه گرفتی و شبها را زنده داشتی و در خانه ٔ او چیزی نمیبود، هر گاه تشنه شدی بیرون رفتی و با دست خود از آب نهر نوشیدی . و چون زیبا بود زنی او را
اشنهیلغتنامه دهخدااشنهی . [ اُ ن ُ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن علی اشنهی (منسوب به اشنه یا اشنویه ) شافعی . از فقیهان بودو فقه را نزد ابواسحاق ابراهیم بن علی فیروزآبادی بیاموخت و از ابوجعفربن مسلمه حدیث سماع کرد و مختصری بسیار نیکو در فرائض گرد آورد. (از معجم البلدان ).
اشنهیلغتنامه دهخدااشنهی . [ اُ ن ُ ] (ص نسبی ) منسوب به اشنه شهر معروف آذربایجان نزدیک ارومیه که آنرا اشنو و اشنویه نیز نوشته اند. (حاشیه ٔ شدالازار ص 308). و رجوع به انساب سمعانی و معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص <span clas
اشنهیلغتنامه دهخدااشنهی . [ اُن ُ ] (اِخ ) امام صدرالدین محمود اشنهی واعظ، معاصر ابوبکر سعدبن زنگی (623 - 658 هَ . ق .) بود و در علوم اصول و فروع و الهیات و ادبیات عرب دست داشت . صاحب تاریخ وصاف در ضمن احوال ابوبکر سعدبن زنگی
اشنه ٔ بستانیلغتنامه دهخدااشنه ٔ بستانی . [ اُ ن َ / ن ِ ی ِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شیبه . (دزی ج 1 ص 25). مستند دزی مفردات ابن البیطار در ذیل کلمه ٔ شیبه است ، در متن عربی مفردات در ذیل شیبه ا
مسواک القرودلغتنامه دهخدامسواک القرود. [ م ِس ْ کُل ْ ق ُ ] (ع اِ مرکب ) اشنه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از تذکرة ضریر انطاکی ). رجوع به اشنه شود.
اشنهیلغتنامه دهخدااشنهی . [ اُ ن ُ ] (اِخ ) عبدالعزیزبن علی اشنهی (منسوب به اشنه یا اشنویه ) شافعی . از فقیهان بودو فقه را نزد ابواسحاق ابراهیم بن علی فیروزآبادی بیاموخت و از ابوجعفربن مسلمه حدیث سماع کرد و مختصری بسیار نیکو در فرائض گرد آورد. (از معجم البلدان ).
اشنهیلغتنامه دهخدااشنهی . [ اُ ن ُ ] (ص نسبی ) منسوب به اشنه شهر معروف آذربایجان نزدیک ارومیه که آنرا اشنو و اشنویه نیز نوشته اند. (حاشیه ٔ شدالازار ص 308). و رجوع به انساب سمعانی و معجم البلدان و مرآت البلدان ج 1 ص <span clas
اشنهیلغتنامه دهخدااشنهی . [ اُن ُ ] (اِخ ) امام صدرالدین محمود اشنهی واعظ، معاصر ابوبکر سعدبن زنگی (623 - 658 هَ . ق .) بود و در علوم اصول و فروع و الهیات و ادبیات عرب دست داشت . صاحب تاریخ وصاف در ضمن احوال ابوبکر سعدبن زنگی
اشنه ٔ بستانیلغتنامه دهخدااشنه ٔ بستانی . [ اُ ن َ / ن ِ ی ِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شیبه . (دزی ج 1 ص 25). مستند دزی مفردات ابن البیطار در ذیل کلمه ٔ شیبه است ، در متن عربی مفردات در ذیل شیبه ا
سنگ پاشنهلغتنامه دهخداسنگ پاشنه . [ س َ گ ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگ پا. نشف . نشفة. (مهذب الاسماء). پاشنه سنگ . (نصاب الصبیان ).
پاشنهلغتنامه دهخداپاشنه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) جزء مؤخر پای آدمی . پَل . (فرهنگ اسدی نسخه ٔ خطی نخجوانی ). بَل . عقب . پاشنا. بَسل . (برهان ) : بزد پاشنه سنگ انداخت دورزواره بر او آفرین کرد و سور. فردوسی .</
پاشنهفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) قسمت عقب کف پا: پاشنهٴ پا.۲. آن قسمت از ته کفش که زیر پاشنۀ پا واقع میشود: پاشنهٴ کفش.۳. لبۀ عقب کفش که پشت پاشنۀ پا را میگیرد و اگر آن را بخوابانند زیر پاشنۀ پا میرود.۴. پایۀ در که در بر روی آن حرکت میکند: پاشنهٴ در.
طراشنهلغتنامه دهخداطراشنه . [ طَ ش ِ ن َ ] (ع اِ) عشبةالعجوز. عشبةالعجول . طرشة. جعفریة و آن گیاهی است که چون سرمه برای ستردن سفیدی (بیاض العین ) بکار است .این نام در اصل «طرسنة» بوده است . (لکلرک ص 407).