اشولغتنامه دهخدااشو. [ اَ ] (ادات استفهام ) (از بربری ) بمعنی چیست . و برحسب نظر هانوتو تحریفی از کلمه ٔ عربی اَش میباشد. (از دزی ج 1 ص 26).
اشولغتنامه دهخدااشو. [ اَ ] (ص ) بلغت زند و پازند بمعنی بهشتی باشد که در مقابل دوزخی است . (برهان ). بلغت ژند و پاژند بمعنی بهشتی آمده . (انجمن آرای ناصری ). بمعنی بهشتی باشد در لغت ژند و پاژند بمقابل دوزخی . (شعوری ج 1 ص 126</span
بالگرد هجومیassault helicopterواژههای مصوب فرهنگستانبالگردی که از آن در جابهجایی نیروهای هجومی خودی برای درگیری با نیروهای دشمن و حمله به آنها یا تصرف و حفظ عوارض حساس منطقة عملیات استفاده میشود
ردة هجومیassault echelonواژههای مصوب فرهنگستانعنصری از واحدها و نیروهای رزمی و هوایی در عملیات آبخاکی که مأموریت ادارة حملة اولیه بر روی مناطق عملیاتی را بر عهده دارد
آتش هجومیassault fireواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آتش که سربازان حملهکننده در هنگام نزدیک شدن به دشمن اجرا میکنند
اشوجلغتنامه دهخدااشوج . [ ] (اِ) نام ماهی است بهندی و بمعنی صاحب و رئیس است . (تحقیق ماللهند ص 106). و رجوع به ص 201 و 294 همان کتاب شود.
اشوججلغتنامه دهخدااشوجج . [ ] (اِ) نام ماهی است بهندی . (تحقیق ماللهند ص 107). و رجوع به ص 181 و 250 و 285 و 287 و <span cla
اشودلغتنامه دهخدااشود. [ ] (اِخ ) اشورد. اشودر. از دیه های شراهین ، سومین ناحیه ٔ اطراف همدان است . رجوع به نزهةالقلوب مقاله ٔ 3 ص 72 شود.
اشوارلغتنامه دهخدااشوار. [ اِش ْ ] (ع مص ) اشوار نار را یا به نار؛ برداشتن آتش را. (ازالمنجد). بلند کردن آتش را، یقال : اشار النار و اشار بها و کذا اَشوَر بها (بالتصحیح ). (منتهی الارب ).
رغلغتنامه دهخدارغ . [ رَ ] (اِخ ) به لغت اوستا شهری را گویند که مولد اشو زردشت است . (ناظم الاطباء).
نوتریکاواژهنامه آزادنام برادر سوم زرتشت بزرگ غذا دهنده ، از نامهای اصیل ایرانی نام برادر کوچک تر اشو زرتشت. این نام در اوستا نیز آمده است.
اژکهانفرهنگ فارسی عمیدکاهل؛ تنبل: ◻︎ اشو گفت آنکه میبینی روانش / بُدی اندر جهان کار اژکهانش (زراتشتبهرام: لغتنامه: اژکهان).
اشوجلغتنامه دهخدااشوج . [ ] (اِ) نام ماهی است بهندی و بمعنی صاحب و رئیس است . (تحقیق ماللهند ص 106). و رجوع به ص 201 و 294 همان کتاب شود.
اشوججلغتنامه دهخدااشوجج . [ ] (اِ) نام ماهی است بهندی . (تحقیق ماللهند ص 107). و رجوع به ص 181 و 250 و 285 و 287 و <span cla
اشودلغتنامه دهخدااشود. [ ] (اِخ ) اشورد. اشودر. از دیه های شراهین ، سومین ناحیه ٔ اطراف همدان است . رجوع به نزهةالقلوب مقاله ٔ 3 ص 72 شود.
اشوارلغتنامه دهخدااشوار. [ اِش ْ ] (ع مص ) اشوار نار را یا به نار؛ برداشتن آتش را. (ازالمنجد). بلند کردن آتش را، یقال : اشار النار و اشار بها و کذا اَشوَر بها (بالتصحیح ). (منتهی الارب ).
پیکاشولغتنامه دهخداپیکاشو. [ ش ُ ] (اِخ ) یکی از قلل معروف سلسله ٔجبال سیرانواده واقع در خطه ٔ اندلس (اسپانیا) دارای 3470 گز بلندی . (قاموس الاعلام ترکی ).
شاشولغتنامه دهخداشاشو. (اِ) گیاهی است که تخمش بکار برند دوا را. (شرفنامه ٔ منیری ). نام گیاهی است که تخم آن را دردواها بکار برند. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ). گیاهی است که تخمش دواست . (فرهنگ رشیدی ).
شاشولغتنامه دهخداشاشو. (ص نسبی ) آن که بسیار شاشد در خواب . شخصی را گویند که پیوسته بخود شاشد. (برهان ). درعرف عوام کودکی را که در خواب شاشد گویند.(انجمن آرای ناصری ). کسی خاصه کودکی که بسیار بشاشدو خود را تر کند و خودداری نتواند کردن . بُوَلَه .
ماشولغتنامه دهخداماشو. (اِ) نوعی از غربال باشد که چیز بدان بیزند. (برهان ). غربال . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ماشوب . ماشوه . ماشیوه . نوعی غربال که بدان چیزها بیزند. الک . (فرهنگ فارسی معین ). منخل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ز تیرجان شکارت باد دایم تن اع