اشکنلغتنامه دهخدااشکن . [ اِ ک َ ] (نف مرخم ) مخفف آن شکن است و در کلمه ٔ سنگ اشکن آمده است بمعنی سنگ شکن . رجوع به بهید و شکن شود.
اسکینلغتنامه دهخدااسکین . [ اِ ] (اِخ ) دهی از دهستان ده پیر، بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد، 22000 گزی شمال خرم آباد، 7000 گزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه . دامنه . سردسیر. مالاریایی . سکنه 60
اسکندیکشنری عربی به فارسیهمساز , همساز کردن , جا دادن , منزل دادن , وفق دادن با , تطبيق نمودن , تصفيه کردن , اصلا ح کردن , اماده کردن(براي) , پول وام دادن(بکسي) , ساکن شدن(در) , مسکن گزيدن , سکني گرفتن در , بودباش گزيدن در , اباد کردن
اشکنانلغتنامه دهخدااشکنان . [ اِ ک َ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان اشکنان بخش گاوبندی شهرستان لار که در 78هزارگزی خاور گاوبندی کنار راه فرعی لار به لامرد واقع است . منطقه ای جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و سکنه ٔ آن 2068 تن است که
اشکنازلغتنامه دهخدااشکناز. [ اَ ] (اِخ ) (محکم ) او پسر جوهر و نوه ٔ یافث و جدّ ایانی بود که در اشکناز مسکن داشتند و آن شهری است که در کنار شمالی بحر اسود واقع است و مهاجرین از اینجا به اروپا رفته سبب ایجاد اسم اسکاندیناو شدند. (قاموس کتاب مقدس ).
اشکنازلغتنامه دهخدااشکناز. [ اَ ] (اِخ ) شهری است در کنار شمالی بحر اسود. (از قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
اشکنانلغتنامه دهخدااشکنان . [ اِ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر که در 26000 گزی شمال باختری شهر ملایر و 6000 گزی باختر راه شوسه ٔ ملایر به همدان واقع و منطقه ای جلگه ای ، معتدل و مالاریائی است . سکنه ٔ آن
بکهانلغتنامه دهخدابکهان . [ ب َ ] (اِ) بکهاین . یک نوع غله که سنگ اشکن و سنگ اشکنک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از رشیدی ). نوعی از غله است . (آنندراج ).
کاسرالحجرلغتنامه دهخداکاسرالحجر. [ س ِ رُل ْ ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) اسم عربی حب القلت است که به هندی کلتهی نامند. (فهرست مخزن الادویه ). بزرالقلب . سنگ اشکن . سنگ شکن . سنگ اشکنک .
سنگ شکنلغتنامه دهخداسنگ شکن . [ س َ ش ِ ک َ ] (اِ مرکب ) مخفف سنگ اشکن که نام غله ای باشد. (از برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ). || نوعی ازخرما. (آنندراج ). نام قسمی از خرما که عرب آنرا قَسب گویند. (بحر الجواهر). || نام آلتی است که برای خرد کردن سنگ بکار برند. (یادداشت مؤلف ).
بال شکستنلغتنامه دهخدابال شکستن . [ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن بال . خرد کردن بال . انکسار بال اعم از بال آدمی یا طیور. || شکسته شدن بال . خرد شدن بال . || خفض جناح : چون شکست او بال آن رأی نخست چون نشد هستی بال اشکن درست . مولوی (مثنوی ).
فداغلغتنامه دهخدافداغ . [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای ششگانه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار.حدود و مشخصات آن به قرار زیر است : از شمال ارتفاعات بالنگستان و دهستان ارد، از جنوب و باختر دهستان بیرم و کوه گاوبست ، از خاور دهستانهای صحرای باغ و حومه . این دهستان در باختر بخش واقع گردیده ، هوای آن
اشکنه سازلغتنامه دهخدااشکنه ساز. [ اِ ک َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) آنکه اشکنه سازد. سازنده ٔ اشکنه . رُبْضَة. رُبَضَة. (منتهی الارب ).
اشکنانلغتنامه دهخدااشکنان . [ اِ ک َ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان اشکنان بخش گاوبندی شهرستان لار که در 78هزارگزی خاور گاوبندی کنار راه فرعی لار به لامرد واقع است . منطقه ای جلگه ، گرمسیر و مالاریائی است و سکنه ٔ آن 2068 تن است که
اشکنازلغتنامه دهخدااشکناز. [ اَ ] (اِخ ) (محکم ) او پسر جوهر و نوه ٔ یافث و جدّ ایانی بود که در اشکناز مسکن داشتند و آن شهری است که در کنار شمالی بحر اسود واقع است و مهاجرین از اینجا به اروپا رفته سبب ایجاد اسم اسکاندیناو شدند. (قاموس کتاب مقدس ).
اشکنازلغتنامه دهخدااشکناز. [ اَ ] (اِخ ) شهری است در کنار شمالی بحر اسود. (از قاموس کتاب مقدس ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
خاراشکنلغتنامه دهخداخاراشکن . [ ش َ / ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) سخت محکم . آنکه سنگ خارا بشکند. قوی . بسیار سخت : یکی اسب باید مرا گام زن سم او ز پولاد خاراشکن . فردوسی .حبذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
سنگ اشکنلغتنامه دهخداسنگ اشکن . [ س َ اِ ک َ ] (اِ مرکب ) نام غله ای است . || نام نوعی از خرما باشد. که آنرا سنگ اشکنک خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ). قطاة. (بحر الجواهر).
لاشکنلغتنامه دهخدالاشکن . [ ک َ ](اِخ ) نام کوهی است نزدیک بملک روس و به این معنی بحذف شین نقطه دار هم آمده است . (یعنی لکن ) (برهان ).
لب اشکنلغتنامه دهخدالب اشکن . [ ل َ اِ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار، واقع در 114هزارگزی باختری لار، کنار راه فرعی لار به بیرم . دامنه گرمسیر و مالاریایی . دارای 566 سکنه . شیعه مذهب و فارسی زبان . آب آن