اصلهلغتنامه دهخدااصله . [ اَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان واقع در 28000 گزی جنوب قصبه ٔ رزن و 14000 گزی خاور شوسه ٔ رزن به همدان . محلی جلگه ، سردسیر، مالاریایی و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir=
اصلهلغتنامه دهخدااصله . [ اَ ل َ / ل ِ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از اصلة عربی . بن . بنه . || نهال و درخت تازه روییده و درخت کوچک : من برای باغم صد اصله ٔ میوه خریدم که بکارم . (فرهنگ نظام ). و در تداول مردم گویند: ده اصله تبریزی ، پنج اصله چنار.
حسیلةلغتنامه دهخداحسیلة. [ ح َ ل َ ] (ع ص ، اِ) خرمای خشک تباه که شیرین نشود. || مردم فرومایه . حسیل . || گوساله . ج ، حسیل .
حسیلةلغتنامه دهخداحسیلة. [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) کوههای چنداست از ضباب نزدیک رمل الغضا. رجوع به حَسَلات شود.
اصلهبابلغتنامه دهخدااصلهباب . [ اِ ل ِ ] (ع مص ) دراز و ممتد گردیدن اشیاء بر جهت خود. (منتهی الارب ). دراز و ممتد گردیدن چیزی بر جهت خود. (ناظم الاطباء). امتداد اشیاء بر جهت خود. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصلهماملغتنامه دهخدااصلهمام . [ اِ ل ِ ] (ع مص ) سخت و استوار گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صلابة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ص َ ] (ع اِ) ج ِ اَصَلة.(از قطر المحیط) (منتهی الارب ). رجوع به اصلة شود.
اصلةلغتنامه دهخدااصلة. [ اَ ل َ ] (ع اِ) کل ّ. همه ، گویند: اخذه بأصلته ؛ ای کله بأصله و اصلتک ؛ ای جمیع مالک . (از قطر المحیط). و ناظم الاطباء ذیل اصله آرد: اصل ، یقال : اخذه بأصلته ؛ گرفت آنرا با اصل آن یعنی همه ٔ آنرا. و صحیح ضبط قطر المحیط است .
اصلهبابلغتنامه دهخدااصلهباب . [ اِ ل ِ ] (ع مص ) دراز و ممتد گردیدن اشیاء بر جهت خود. (منتهی الارب ). دراز و ممتد گردیدن چیزی بر جهت خود. (ناظم الاطباء). امتداد اشیاء بر جهت خود. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
اصلهماملغتنامه دهخدااصلهمام . [ اِ ل ِ ] (ع مص ) سخت و استوار گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صلابة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
کریم حاصلهلغتنامه دهخداکریم حاصله . [ ک َ ص ِ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
واصلهلغتنامه دهخداواصله . [ ص ِ ل َ / ل ِ ] (از ع ، ص )- اسباب واصله (اصطلاح پزشکی قدیم ) ؛ سببی که به میانجی آن سبب حالتی نو پدید گردد، چنانکه امتلا، چه امتلا از اسباب سابقه است و چون به سبب آن رگها پر شود از اسباب واصله است . (ذخی
فاصلهفرهنگ فارسی عمید۱. میزان دوری دو یا چند چیز یا چند نفر از هم؛ مسافت.۲. زمان میان دو رویداد: در فاصلهٴ این سال‌ها فرانسهٴ خود را تکمیل کرد.۳. (اسم مصدر) [عامیانه، مجاز] جدایی؛ دوری.۴. (موسیقی) اختلاف زیروبمی دو نت نسبت به یکدیگر.⟨ فاصله دادن: (مصدر لازم) میان دو چیز جدایی انداختن و آن‌ها
بفاصلهلغتنامه دهخدابفاصله . [ ب ِ ص ِ ل َ / ل ِ ] (ق مرکب ) از هم دور. و در میان . (ناظم الاطباء): درختان را بفاصله بکارید، یعنی از هم دور.
