اغرلغتنامه دهخدااغر. [ اَ غ َرر ] (اِخ ) بطن اغر در راه کوفه به مکه بین خزیمیه و اجفر در سه میلی خزیمیه قرار دارد. || نصر گوید: اغر، کوهی است در بلاد طی و در آنجا آبیست که درختان نخل را آبیاری میکند. (از معجم البلدان ).
اغرلغتنامه دهخدااغر. [ اَ غ َرر ] (اِخ ) معروف به این لقب عبداﷲبن ابی عبداﷲ الاغر است . او را بجهت سپیدی روی به این لقب خواندند. او از مردم مدینه بود و مالک از وی روایت کرد. (از لباب الانساب ). || مؤلف منتهی الارب آرد: و اغر غفاری و اغر جهنی و اغر مزنی ، صحابیان اند یا هر سه نام یک کس است ی
اغرلغتنامه دهخدااغر. [ اَ غ َرر ] (ع ص ، اِ) سپیدپیشانی . (آنندراج ). سپیدروی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). سفیدروی . (مهذب الاسماء خطی ). || مرد نیکو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نیک مرد. الحسن . (از اقرب الموارد). || کریم افعال . نمایان کردار. الکریم الافعال الواضح
چاغرلغتنامه دهخداچاغر. [ غ َ ] (اِ) جاغر . چینه دان . چینه دان مرغان . (آنندراج ) (غیاث ). به عربی حوصله گویند. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به ژاغر شود.
ژاغرلغتنامه دهخداژاغر. [ غ َ ] (اِ) چینه دان . به تازی آن را حوصله خوانند. کژار. چینه دان مرغ : خورنداز آنچه بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری (خطاب باز سپید به زاغ ).وگر مرغکی کوچک آید فرازدهدش آب و چ
آغرلغتنامه دهخداآغر. [ غ َ ] (اِ) خشک رود که سیلاب از آن قطع شده و جاجا آب ایستاده بود : فرازش پر از خون چوکوه تبرخون نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر.عمعق .
پاغرلغتنامه دهخداپاغر. [ غ َ ] (اِ) ستونی که سقف خانه بدان ایستد. ستونی را گفته اند که سقف خانه بدان قرار گیرد. (برهان ). عماد. عمود. پیلپایه . پالار. پیلپا.
پاغرلغتنامه دهخداپاغر. [ غ ُ ] (اِ مرکب ) پیلپا. داءُالفیل . پاغره .کلن . و آن مرضی است که چون آدمی بدان دچار گردد پای آماس کند تا همچند خیکی شود. مرضی است که پای آدمی مقابل بخیکی میشود و آنرا بعربی داءالفیل خوانند. || و بعضی گویند زحمتی و آزاری است که بسبب زحمت دیگر بهمرسیده باشد مانند غلوله
اغراقلغتنامه دهخدااغراق . [ اِ ] (ع مص ) غرقه کردن . یقال : اغرقه فی الماء فغرق . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). غرق کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). غرق گردانیدن . تغریق . (از اقرب الموارد). غرقه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). || پر گردانی
اغراءلغتنامه دهخدااغراء. [ اَ غ ِرْ را ] (ع اِ) ج ِ غَریرَة، مؤنث غریر، یعنی فریفته و بباطل امیدوار نموده شده و تحذیرکننده و ترساننده و جز آن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به غریره شود.
اغربلغتنامه دهخدااغرب . [ اَ رُ ] (ع اِ) ج ِغُراب ، زاغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ غُراب ،نام پرنده ٔ بزرگی است که سیاه آن را حاتم گویند و آن را بدشگون دانند. و ابقع آن را غراب البین گویند. (از اقرب الموارد). اَغرِبَه . غِربان . غُرب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفر
خوش آغورلغتنامه دهخداخوش آغور. [ خوَش ْ / خُش ْ غُرْ ] (ص مرکب ) خوش آغر. رجوع به خوش آغال و خوش آغر و خوش اغر شود.
اغراقلغتنامه دهخدااغراق . [ اِ ] (ع مص ) غرقه کردن . یقال : اغرقه فی الماء فغرق . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). غرق کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). غرق گردانیدن . تغریق . (از اقرب الموارد). غرقه کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ). || پر گردانی
لاغرلغتنامه دهخدالاغر. [ غ َ ] (ص ) مقابل فربه . نزار. باریک . باریک اندام . اَعجف . بات ّ. ابضع. تاک ّ. خجیف . خاسف . خل ّ. رجیع. دانق . رزیح . زک ّ. ساهمة. (شتر...) سودالبطون . سغل ، شنون . شاس . ضئیل . ضعیف . ضمد. ضاوی . عجفاء. غث ّ. غثیث . مدخول . غرا. غراة. مهزول . مضطئل . منهوس . متخاوش
حامدالاغرلغتنامه دهخداحامدالاغر. [ م ِ دُل ْاَ غ َ ] (اِخ ) یکی از فارغ التحصیلان دارالمعلمین بیروت در 1914 م . او راست : حقائق التاریخ الاسلامی مطبوع در بیروت بسال 1331 هَ . ق . (معجم المطبوعات ص 738</s
خوش اغرلغتنامه دهخداخوش اغر. [ خوَش ْ / خُش ْ اُ غ ُ ] (ص مرکب ) میمون . مبارک . خوش آغال . خوش اغور. نیکوفال .
داغرلغتنامه دهخداداغر. [ غ ِ ] (ع ص ) فرومایه و ذلیل : ذهب صاغراً داغراً؛ رفت خوار و ذلیل . (منتهی الارب ).
داغرلغتنامه دهخداداغر. [ ] (اِخ ) اسعد خلیل . متولد در کفر سیمای لبنان . وی در حکومت سودان کارمند امور قضائی بود و مقالات مختلف ادبی و اجتماعی و لغوی دارد که در مجلات نشر گشته است . و نیز روایات و کتب دینی دارد که بیشتر آنها در مطبعه ٔ آمریکایی بیروت طبع شده است . از آثار اوست :<span clas