اغضافرهنگ فارسی عمید۱. چشم بستن؛ چشم برهم نهادن؛ چشم فروخوابانیدن.۲. چشمپوشی کردن؛ چشم پوشیدن از چیزی.
اغذاءلغتنامه دهخدااغذاء. [ اِ ] (ع مص ) خورشی دادن . (یادداشت مؤلف ). || پروردن . (یادداشت بخط مؤلف ).
اغضاءلغتنامه دهخدااغضاء. [ اِ ] (ع مص ) چشم فروخوابانیدن . (آنندراج ). چشم فروخوابانیدن و نزدیک کردن پلکها را بهم . یقال : اغضنی عنه اغضاءً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن پلکها رابهم و فروبستن آنها را آنچنان که چیزی را نبیند: اغصی الرجل عینه اغضاءً؛ قارب بین جفینها و طبقها حتی
اغذیلغتنامه دهخدااغذی . [ اَ ذا ](ع ن تف ) غذادهنده تر. مغذی تر. (یادداشت بخط مؤلف ): قال الجالینوس : هو [ ای البلوط ] اغذی من جمیعالحبوب . (قانون ابن سینا مقاله ٔ ثانیه از کتاب ثانی چ طهران ص 171). و الذی لیس بشدید الحموضة [ من الحماض ] اغذی . (ابن البیطار)
اغضانلغتنامه دهخدااغضان . [ اِ ] (ع مص ) پیوسته باریدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیوسته باران باریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (آنندراج ). مدام باریدن آسمان : اغضنت السماء؛ دام مطرها. (از اقرب الموارد). || پیوسته شدن تب و برجای بودن آن : اغضنت علیه الحمی ؛ دامت و الّحت . (
اغضاءلغتنامه دهخدااغضاء. [ اِ ] (ع مص ) چشم فروخوابانیدن . (آنندراج ). چشم فروخوابانیدن و نزدیک کردن پلکها را بهم . یقال : اغضنی عنه اغضاءً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن پلکها رابهم و فروبستن آنها را آنچنان که چیزی را نبیند: اغصی الرجل عینه اغضاءً؛ قارب بین جفینها و طبقها حتی
اغضابلغتنامه دهخدااغضاب . [ اِ] (ع مص ) بخشم آوردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خشمگین ساختن : اغضبه ؛ حمله علی الغضب . مغاضبه . (از اقرب الموارد). || بیرون انداختن آنچه در چشم است : اغضبت العین ؛ قذفت ما فیها. (از اقرب الموارد).
اغضافلغتنامه دهخدااغضاف . [ اِ ] (ع مص ) تاریک گردیدن شب و سیاه شدن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سخت تاریک شدن شب . (تاج المصادر بیهقی ). ظلمانی و سیاه گردیدن شب : اغضف اللیل ؛ اظلم و اسود. (از اقرب الموارد). || افزون گشتن شاخ درخت خرما و تباه گردیدن بار آن یا گرانبار شدن وی
هفواتلغتنامه دهخداهفوات . [ هََ ف َ ] (ع اِ) ج ِ هفوة. لغزشها. (یادداشت مؤلف ) : از جانب سلطان بر آن هفوات اغضا میرفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). ... و اغضا بر هفوات و بادرات آن قوم مبذول داشت . (جهانگشای جوینی ). از هفوات ایشان تجاوز و اغماض رفت . (جهانگشای جوینی ).
مواراتلغتنامه دهخداموارات . [ م ُ ] (ع مص ) پوشیدن . پوشیده داشتن . پوشانیدن . نهان کردن . نهفتن . (یادداشت مؤلف ). مستورداشتن خبر و غیر آن را اظهار کردن . نهان داشتگی : وقت کشف آن تلبیس نفرمودند و اغضا و مواراتی رفت . (تاریخ جهانگشای جوینی ). رجوع به مواراة شود.
عثراتلغتنامه دهخداعثرات . [ ع َ ث َ ] (ع اِ) ج ِ عثرة. لغزش . (از غیاث اللغات ). || خطا و سهو. (ناظم الاطباء) : تا در حضرت پادشاه عثرات ایشان را شفیع شد. (جهانگشای جوینی ). سلطان عفو و اغضا کرد و از عثرات او تجاوز و اغماض واجب داشت . (جهانگشای جوینی ). رجوع به عثرت و عث
ابونصرلغتنامه دهخداابونصر. [ اَ ن َ ] (اِخ ) ابن محمدبن اسد مسمی به منصور. شار غرجستان مشهور به شار شاه در ترجمه ٔ تاریخ یمینی آمده : ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی محمد بحد مردی رسید و بقوت شباب و مساعدت اصحاب واتراب بر ملک مستولی شد و پدر منزوی گشت و ملک بدو بازگذاشت و بمطالعه ٔ ک
اغضانلغتنامه دهخدااغضان . [ اِ ] (ع مص ) پیوسته باریدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیوسته باران باریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (آنندراج ). مدام باریدن آسمان : اغضنت السماء؛ دام مطرها. (از اقرب الموارد). || پیوسته شدن تب و برجای بودن آن : اغضنت علیه الحمی ؛ دامت و الّحت . (
اغضاءلغتنامه دهخدااغضاء. [ اِ ] (ع مص ) چشم فروخوابانیدن . (آنندراج ). چشم فروخوابانیدن و نزدیک کردن پلکها را بهم . یقال : اغضنی عنه اغضاءً. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نزدیک گردانیدن پلکها رابهم و فروبستن آنها را آنچنان که چیزی را نبیند: اغصی الرجل عینه اغضاءً؛ قارب بین جفینها و طبقها حتی
اغضابلغتنامه دهخدااغضاب . [ اِ] (ع مص ) بخشم آوردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خشمگین ساختن : اغضبه ؛ حمله علی الغضب . مغاضبه . (از اقرب الموارد). || بیرون انداختن آنچه در چشم است : اغضبت العین ؛ قذفت ما فیها. (از اقرب الموارد).
اغضافلغتنامه دهخدااغضاف . [ اِ ] (ع مص ) تاریک گردیدن شب و سیاه شدن آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). سخت تاریک شدن شب . (تاج المصادر بیهقی ). ظلمانی و سیاه گردیدن شب : اغضف اللیل ؛ اظلم و اسود. (از اقرب الموارد). || افزون گشتن شاخ درخت خرما و تباه گردیدن بار آن یا گرانبار شدن وی