افحشلغتنامه دهخداافحش . [ اَ ح َ ] (ع ن تف ) فاحش تر. بدتر. گزاف تر. (یادداشت بخط مؤلف ). آشکارتر. واضح و بیّن تر: غبن فاحش بل افحش . و اسقاط کافه ٔ خیارات و ادعای غبن و لو کان فاحشا بل افحش .- غبن افحش ؛ غبن فاحش تر. غبن گزاف تر. آن که در معامله کسی بیش از آن حد
افحجلغتنامه دهخداافحج . [ اَ ح َ ] (ع ص ) آنکه پیش پاها نزدیک گذارد و پاشنه ها دور در رفتار. (منتهی الارب ). آنکه دررفتار پیش پاها را نزدیک گذارد و پاشنه ها دور. (ناظم الاطباء). آنکه رانهاش از یکدیگر دور بود و سر پای نزدیک . (تاج المصادر بیهقی ). که رانش یکی از دیگر دور بود. (یادداشت بخط مؤل
افحصدیکشنری عربی به فارسیامتحان کردن , بازرسي کردن , معاينه کردن , بازجويي کردن , ازمودن , ازمون کردن
شنظرةلغتنامه دهخداشنظرة. [ ش َ ظَ رَ ](ع مص ) دشنام دادن و فحش گفتن . یقال : شنظر بهم شنظرةً؛ اذا شتمهم و افحش علیهم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) دشنام . (منتهی الارب ).
اذرعلغتنامه دهخدااذرع . [ اَ رَ ] (ع ص ) مُقْرِف . آنکه پدرش بنده و مادرش آزاد بود یا آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد یعنی مولاة باشد. || مرد فصیح . || اسپ بدنژاد. || (ن تف ) نعت تفضیلی از ذرع : قتلوهم اذرع قتل ؛ ای اسرع و افحش . || سبک تر. چالاک تر. چابک تر: خیرکن اذرعکن للمغزل ؛ ای اخفّکن ی