افرازلغتنامه دهخداافراز. [ اَ ] (اِ) بلندی . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی ). بلندی . (آنندراج ) (هفت قلزم ). بلندی و قله . (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب . (از شعوری ) : از افراز چون کژ بگردد سپهرنه تندی بکار آید از این
افرازلغتنامه دهخداافراز. [ اِ ] (ع مص ) جدا کردن چیزی . (آنندراج ). جدا کردن و تمیز دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دست دادن شکار به انداختن . || قادر گردانیدن جهت نزدیکی وی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).- افراز کردن ؛ تقسیم کردن ملک مش
افرازفرهنگ فارسی عمید۱. = افراشتن۲. افراخته (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سرافراز، گردنافراز.۳. (اسم) [مقابلِ نشیب] [قدیمی] فراز؛ بالا.
افراشلغتنامه دهخداافراش . [ اِ ] (ع مص ) بازایستادن از چیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). بازایستادن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ). || سخن بد گفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || غیبت کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). غیبت کسی کردن . (آنندراج ). || شتر خردسال دادن . |
اَفرازrise, pitch 1واژههای مصوب فرهنگستانفاصلۀ عمودی خط پاکار تا بالاترین نقطۀ کمان زیرین قوس یا چَفته
افرایشواژهنامه آزاداَفرای ِش که از دو قسمت افرا به معنی بلند و یش به که نماد بزرگی میباشد ساخته شده است
کمان افرازلغتنامه دهخداکمان افراز. [ ک َ اَ ] (نف مرکب ) آنکه کمان افرازد. آنکه کمان را به قصد تیراندازی بدست گیرد. برافرازنده وبر دست گیرنده ٔ کمان به قصد تیراندازی : بس کمان افراز و تیرانداز کاندر پیش تورخنه در خارا کند تیر کمان صد منی . امیرم
افرازهلغتنامه دهخداافرازه . [ اَ زَ / زِ ] (اِ) شعله ٔ آتش . فتیله . (از فرهنگ جهانگیری ) : کنم ز آتش طبع توافرازه بلندز آفرین تو اگر باشد افروزه ٔ من . سوزنی .نرم گشته به بوس و لابه ٔ من گرم گشت
افرازانیدنلغتنامه دهخداافرازانیدن . [ اَ دَ ] (مص ) بلند گردانیدن . سربلندگردانیدن . دارای سربلندی کنانیدن . (ناظم الاطباء).
افرازدانلغتنامه دهخداافرازدان . [ اَ ] (اِ مرکب ) آوندی مانند نمکدان . چوب و مانند آن که در آن حوایج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند. (آنندراج ). به ازاء موقوف آوندی مانند نمکدان . چوب و غیر آن که در آن حوائج دیگ بدارند. بتازیش مفرحه خوانند کذا فی القنیه . (مؤید).
افرازهلغتنامه دهخداافرازه . [ اَ زَ / زِ ] (اِ) شعله ٔ آتش . فتیله . (از فرهنگ جهانگیری ) : کنم ز آتش طبع توافرازه بلندز آفرین تو اگر باشد افروزه ٔ من . سوزنی .نرم گشته به بوس و لابه ٔ من گرم گشت
افراز رخلغتنامه دهخداافراز رخ . [ اَ زِ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ). جانب بالای روی را گویند که افراز و فراز بمعنی بالا و رخ بمعنی روی است . در بعضی نسخه ها روی و صورت گرد را گویند. کذا فی المجمع. (از فرهنگ شعوری ). قسمت برآمده تر از گونه . (ناظم الاطباء).
افراز کردنلغتنامه دهخداافراز کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قسمت کردن . (یادداشت مؤلف ). تقسیم کردن ملک مشاع . و رجوع به افراز شود.
سرافرازلغتنامه دهخداسرافراز. [ س َ اَ ] (نف مرکب ) سربلند و متکبر و گردنکش . (آنندراج ). فخرکننده . نازنده . سربلند : سرافراز پور یل اسفندیارز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی .یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام .<
سریرافرازلغتنامه دهخداسریرافراز. [ س َ اَ ] (اِخ ) نام شهری است و غاری که کیخسرو بدرون آن رفت و غایب شد در نواحی آن شهر است . (برهان ). نام شهری است که غار کیخسرو در آنجاست . (جهانگیری ). در اصل «سریر سرافراز» مأخوذ از این بیت نظامی گنجوی : سریر سرافراز شد نام اودر
کمان افرازلغتنامه دهخداکمان افراز. [ ک َ اَ ] (نف مرکب ) آنکه کمان افرازد. آنکه کمان را به قصد تیراندازی بدست گیرد. برافرازنده وبر دست گیرنده ٔ کمان به قصد تیراندازی : بس کمان افراز و تیرانداز کاندر پیش تورخنه در خارا کند تیر کمان صد منی . امیرم
مهدی آباد زیرافرازلغتنامه دهخدامهدی آباد زیرافراز. [م ِ اَف ْ ] (اِخ ) دهی است از بخش فهرج شهرستان بم . دارای 151 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
ناسرافرازلغتنامه دهخداناسرافراز. [ س َ اَ ] (ص مرکب ) سرافکنده . خجل . که سرافراز و مفتخر و مباهی نیست . مقابل سرافراز.رجوع به سرافراز شود. || پست . فرومایه .