افروغلغتنامه دهخداافروغ . [ ] (اِخ ) یکی از شارحان اوستا است . (از مزدیسنا ص 150). نام یکی از مفسران و علمائی که در اواخر عهد ساسانیان بوده اند و در روایات پهلوی از آنان نام برده شده است . (سبک شناسی ج 1 ص <span class="hl" dir
افروغلغتنامه دهخداافروغ . [ اَ ] (اِ) بمعنی فروغ تابش و روشنی بود. و نیز شعاع آفتاب و تابش ماه و روشنی چراغ و امثال آن . (آنندراج ). فروغ و روشنی و پرتو باشد اعم از روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش و امثال آن . (برهان ) (هفت قلزم ) (از ناظم الاطباء). پرتو تابش است خواه از آفتاب و ماه و خواه از آ
افرکلغتنامه دهخداافرک . [ اَ رَ ] (ع اِ) سنبل که گاه بدست مالیدن آن رسیده باشد. (یادداشت دهخدا). || از اعلام است . (منتهی الارب ).
افراغلغتنامه دهخداافراغ . [ ] (اِ)درختی است که شباهت بدرخت انجیر دارد بلکه میتوان گفت که نوعی از انجیر که بسیار بزرگ و بلندشاخه و پرسایه میباشد. در قدیم الایام در دشت اردن بسیار بود لکن فعلاً از آن درخت در آنجا بجز معدودی در نزدیکی اریحا وجود ندارد و متقدمین در فراهم کردن ثمر آن بسیار اقدام می
افراغلغتنامه دهخداافراغ . [ اَ ] (اِخ ) نام چند موضع در حوالی مکه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) . رجوع به افراع شود.
افراغلغتنامه دهخداافراغ . [ اِ ] (ع مص ) ریختن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ) (تفلیسی ). تهی کردن . خالی کردن . فروریختن . بریختن . (یادداشت دهخدا). ریختن آب . (از اقرب الموارد). || ریختن خون . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آب ریختن برخود. (آنندراج ).
حجر افروغیلغتنامه دهخداحجر افروغی . [ ح َ ج َ رِ اَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حجر فروقیا. فرغیوس . لیثص فروغیوس . حجرالافروج . رجوع به حجرالافروج شود.
پلوپس افروغیائیلغتنامه دهخداپلوپس افروغیائی . [ پ ِ لُپ ْ س ِ ؟ ] (اِخ ) مقصود از آن پلوپونس است . (ایران باستان ج 1 صص 705 - 706). و نیز رجوع به پلوپونز شود.
حجرالافروجلغتنامه دهخداحجرالافروج . [ ح َ ج َ رُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) آنرا حجر افروغی و حجر فروغیا نیز نامند. سنگی است که مانند قیشور بر روی آب می ایستد و از استنبول خیزد.مجفف و قابض است و یک دانگ او درحال رفع سم عقرب میکند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و صاحب اختیارات گوید: حجرالافروج حجر افروغی (و در نس
انجوغلغتنامه دهخداانجوغ . [اَ ] (اِ) بر وزن و معنی انجوخ است که چین و شکن روی و اندام باشد. (برهان قاطع). چین و شکن اندام و رو. (آنندراج ). چینی که بر رو افتد از پیری و خادمان را نیز این چین بر روی افتد. (فرهنگ خطی ). شکنج اندام . (شرفنامه ٔ منیری ). انجوخ . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
فروغلغتنامه دهخدافروغ . [ ف ُ ] (اِ) به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان ). روشنایی . نور. (یادداشت بخطمؤلف ). افروغ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : تاهمه مجلس از فروغ چراغ گشت چون روی دلبران روشن . رودکی .
غلغتنامه دهخداغ . (حرف ) حرف بیست و دوم است از حروف الفبای فارسی و حرف نوزدهم از الفبای عربی و آخرین از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به هزار دارند و نام آن غین است ، و غین معجمه و غین منقوطه نیز گویند. و آن از حروف مستعلیة و حلق و مجهورة و مصمته و مائیة و قمریة، ونیز از حروف روادف است
بافروغلغتنامه دهخدابافروغ . [ ف ُ ] (ص مرکب ) (از: با + فروغ ). روشن . تابناک . نورانی : گوش سر بربند از هزل و دروغ تا ببینی شهر جان با فروغ . مولوی .همچو وعده مکر و گفتار دروغ آخرش رسوا و اول با فروغ .مولوی