افزارلغتنامه دهخداافزار. [اِ ] (ع مص ) پوسیدن و کهنه گردانیدن حله را. || پاره کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
افزارلغتنامه دهخداافزار. [ ] (اِخ ) محلی است بمساحت 62هزار گز در 15هزار گز از قریه ٔ نیم ده الی تنگه کلا و از من کنو الی کردل . حدود آن از شمال بلوک قیر و کارزین از مشرق جویم از جنوب خنج از مغرب محله اربعه است . هوایش گرم محصو
افزارفرهنگ فارسی عمید۱. = ابزار۲. [قدیمی] = ادویه: ◻︎ افزار ز پس کنند در دیگ / حلوا ز پس آورند بر خوان (خاقانی: ۳۴۸).
افزارلغتنامه دهخداافزار. [ اَ ] (اِ) کفش و پای افزار. (از آنندراج ) (برهان ) (هفت قلزم ). کفش . (از ناظم الاطباء). بمعنی کفش که پای افزار گویند. (جهانگیری ) : همو کلاه سری میدهد به تاجوران که از کلاه سلاطین به پایش افزار است . دهلوی .<b
پافزارلغتنامه دهخداپافزار. [ ف ِ ] (اِ مرکب ) پاافزار. پوزار. پای افزار. کفش : دست انعام بر سرش میدارورنه ترتیب پافزار کند. کمال الدین اسماعیل .چرخ گردون چیست با رای تو دود مشعله ربع مسکون چیست در پای تو گرد پافزار. <p class=
افجارلغتنامه دهخداافجار. [ اِ ] (ع مص ) در پگاه درآمدن .(ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). در وقت صبح شدن . (المصادر زوزنی ). || فاجر یافتن کسی را. || دروغ بربافتن . || زنا کردن . || ناگرویدن و میل کردن از حق . || مال بسیار آوردن . || بیرون آوردن آب چشمه را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ن
پاافزارفرهنگ فارسی عمیدکفش؛ پاپوش؛ پایدان: ◻︎ با تو رضوان نهاده پیش بهشت / چند کرت عصا و پاافزار (انوری: ۱۸۳).
افزاردانلغتنامه دهخداافزاردان . [ اَ ] (اِ مرکب ) جای دیگ افزار. مقزحه . (یادداشت دهخدا). توبره و جعبه ای که در آن صنعتگران و پیشه وران افزار و آلات خود نهند. (از ناظم الاطباء).
افزارمندلغتنامه دهخداافزارمند. [ اَ م َ ] (ص مرکب ) افزاراومند. کسی که کارهائی را بوسیله ٔ افزار و آلات انجام میدهد. کارگری که بوسیله ٔ افزار کار می کند. کارگر و عمله که با افزار کار می کند. صنعت گر. آنکه با افزار کار کند. (از یادداشت دهخدا). این کلمه بجای لفظ ارتیزان فرانسه اختیار شده است .
افزارآماییmateriel readinessواژههای مصوب فرهنگستانامکان دستیابی یک سازمان نظامی به افزارگان مورد نیاز برای پشتیبانی از فعالیتهای زمان جنگ یا شرایط پیشبینینشده از قبیل امدادرسانی در زمان بحران یا در هنگام وقوع حوادثی چون سیل و زلزله و سایر موارد اضطراری
پودمان رمزنگاشتیcryptographic moduleواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ سختافزار و نرمافزار و ثابتافزار برای اجرای توابع امنیتی تأییدشده شامل الگوریتمها / خوارزمیهای رمزنگاشتی و تولید کلید
افزاردانلغتنامه دهخداافزاردان . [ اَ ] (اِ مرکب ) جای دیگ افزار. مقزحه . (یادداشت دهخدا). توبره و جعبه ای که در آن صنعتگران و پیشه وران افزار و آلات خود نهند. (از ناظم الاطباء).
افزارمندلغتنامه دهخداافزارمند. [ اَ م َ ] (ص مرکب ) افزاراومند. کسی که کارهائی را بوسیله ٔ افزار و آلات انجام میدهد. کارگری که بوسیله ٔ افزار کار می کند. کارگر و عمله که با افزار کار می کند. صنعت گر. آنکه با افزار کار کند. (از یادداشت دهخدا). این کلمه بجای لفظ ارتیزان فرانسه اختیار شده است .
افزارآماییmateriel readinessواژههای مصوب فرهنگستانامکان دستیابی یک سازمان نظامی به افزارگان مورد نیاز برای پشتیبانی از فعالیتهای زمان جنگ یا شرایط پیشبینینشده از قبیل امدادرسانی در زمان بحران یا در هنگام وقوع حوادثی چون سیل و زلزله و سایر موارد اضطراری
درافزارلغتنامه دهخدادرافزار. [ دَ اَ ] (اِ مرکب ) آنچه در را باید، از لولا و چکش و چفت و رزه و گل میخ و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا). آلات و ادوات در : پس دری کردم از سنگ و درافزاری که بدو آهن هندی نکند کاری .منوچهری .
دست افزارلغتنامه دهخدادست افزار. [ دَ اَ ] (اِ مرکب ) افزار دست . دست ابزار. ابزار دست . آله ای که کار دست بدان کنند یا افزار کفش را گویند. (آنندراج ). آلت کار پیشه وران و کاسبان که به هندی هیتار گویند مثل تیشه و رنده و درفش و امثال آن . (غیاث ). ابزار و آلت وادات و اسباب . (ناظم الاطباء). افزاری
خشک افزارلغتنامه دهخداخشک افزار. [ خ ُ اَ ] (اِ مرکب ) نخود، ماش ، عدس ، باقلا و امثال آن را گویند. (برهان قاطع). || آن قسمت از توابین که خشک است چون فلفل و دارچین و زیره نه تر چون پیاز و سیر. افحاء. (دستوراللغة). خشک ابزار. خشک اوزار . || خاگینه . (آنندراج ).
زین افزارلغتنامه دهخدازین افزار. [ اَ] (اِ مرکب ) سلیح و کجیم را گویند که یراق جنگ و پوشش اسب باشد در روز جنگ . (برهان ) (از انجمن آرا) (ازآنندراج ) (از ناظم الاطباء). سلاح . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زین اوزار. متقدمین از شعراء کلمه ٔ زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند. (یشتها ج <span class=