افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِخ ) طایفه ای از ترکان چادرنشین که در بیشتر خاک ایران پراکنده اند و دارای چندین تیره اند. (از ناظم الاطباء). خاندان معروف افشاریه یعنی نادرشاه و جانشینان او هم از این طایفه اند. (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مقالات کسروی ج 1
افشارلغتنامه دهخداافشار. [ اَ ] (اِمص ) فشار. انضغاط. (از فرهنگ فارسی معین ). || خلانیدن . (آنندراج ) (برهان ). || افشردن ، یعنی آب از چیزی بزور دست گرفتن . (برهان ). || ریختن پی درپی . (از برهان ). || (ن مف مرخم ) در بعضی کلمات مرکب بمعنی افشارده و افشرده آمده است . (فرهنگ فارسی معین ). چیزی
افشارفرهنگ فارسی عمید۱. = افشردن۲. افشارده؛ افشرده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستافشار، مشتافشار.۳. افشارنده؛ افشرنده.۴. کمک؛ معاون؛ رفیق (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دزدافشار.
افشارفرهنگ نامها(تلفظ: afšār) (ترکی) معاون و شریک؛ نام ایل نادرقلی که به همین مناسبت نادر شاه افشار خوانده شد؛ (در موسیقی ایرانی) گوشهای در دستگاه شور (آوازِ افشاری).
پاافشارلغتنامه دهخداپاافشار. [ اَ ] (اِ مرکب ) دو تخته ٔ کوچک باشد بمقدار نعلین که بافندگان پای بر زبرآن نهند و چون یک پای بیفشارند نیمی از رشته ها که می بافند فرود آید و چون پای دیگر بیفشارند نیمی دیگر.و آنرا پای اوژاره و لوح پای نیز گویند : نیست بافنده او به دست افز
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (اِ) چیزی را گویند که از چرم و جز آن سازند و بر سر اسب و سایر ستور زنند و رسنی به آن بند کرده باخیه بندند و این رسن را دنباله ٔ افسار گویند. (ناظم الاطباء). مِقوَد. (نصاب الصبیان ). عصام . جریر. (از منتهی الارب ). چیزی که بر چاروا زنند. فسار.(یادداشت مؤلف ). ری
افسارلغتنامه دهخداافسار. [ اَ ] (نف مرخم ) بمعنی افساست که افسونگر و رام کننده باشد. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). افسا. ساحر. چشم بند. افسونگر. (ناظم الاطباء).- پری افسار ؛ افسونگر پری . پری افسا.- مارافسار ؛ رام کننده و افسونگر مار.
افشاگرلغتنامه دهخداافشاگر. [ اِ گ َ ] (ص مرکب ) آشکارکننده . (آنندراج ) : اگرآهی کنم افشاگر صد راز میگردداگر مژگان زنم بر هم پر پرواز میگردد.اسیر (از آنندراج ).
پاافشارفرهنگ فارسی عمیددو تکه تخته به اندازۀ کف پا که در دستگاه بافندگیِ دستی در زیر پای بافنده قرار دارد و با فشار دادن آن تارها بالا و پایین میرود.
افشاریهلغتنامه دهخداافشاریه . [ اَ ری ی َ ] (اِخ ) نام سلسله ای از پاشاهان ایران که پس از صفویه از 1148 تا 1210 هَ . ق . سلطنت کرده اند. رجوع به نادرشاه افشار شود.
افشاردنلغتنامه دهخداافشاردن . [ اَ دَ ] (مص ) شپلیدن . (از آنندراج ). فشار دادن . (ناظم الاطباء) : بمستی و بهشیاری بگاه خواب وبیداری همی تا از منش پالان و افسارست افشارم . سوزنی .آرزو دارم که در آغوش تنگ آرم تراهرقدر افشرده ای دل
طهماسبقلیلغتنامه دهخداطهماسبقلی . [ طَ ق ُ ] (اِخ ) (طهماسبقلی افشار) لقب نادرشاه افشار است . رجوع به نادر شود.
امامقلیلغتنامه دهخداامامقلی . [ اِ ق ُ ] (اِخ ) (قرقلو) پدر نادرشاه افشار، ازایل افشار بود و گویا بشغل پوستین دوزی و بتنگدستی روزگار میگذرانیده است . رجوع به نادرشاه افشار شود.
حبیب صدرالافاضللغتنامه دهخداحبیب صدرالافاضل . [ ح َ ب ِ ص َ رُل ْ اَ ض ِ ] (اِخ ) متخلص به نظام افشار. رجوع به نظام افشار شود.
دستفشارلغتنامه دهخدادستفشار. [ دَ ت َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست افشار. فشرده شده با دست . رجوع به دست افشار در ردیف خود شود.
افشاریهلغتنامه دهخداافشاریه . [ اَ ری ی َ ] (اِخ ) نام سلسله ای از پاشاهان ایران که پس از صفویه از 1148 تا 1210 هَ . ق . سلطنت کرده اند. رجوع به نادرشاه افشار شود.
افشاردنلغتنامه دهخداافشاردن . [ اَ دَ ] (مص ) شپلیدن . (از آنندراج ). فشار دادن . (ناظم الاطباء) : بمستی و بهشیاری بگاه خواب وبیداری همی تا از منش پالان و افسارست افشارم . سوزنی .آرزو دارم که در آغوش تنگ آرم تراهرقدر افشرده ای دل
دزدافشارلغتنامه دهخدادزدافشار. [ دُ اَ ] (ص مرکب ) شخصی را گویند که معاون و یاری دهنده و شریک دزد باشد. (برهان ). کسی که در ظاهر خویشتن را صاحب اختیار وانماید و در باطن شریک و محرم راز دزد باشد. (آنندراج ). کسی را گویند که معین و شریک دزد باشد و راز دزد ازو پوشیده نماند. (انجمن آرا). معاون و یاری
دست افشارلغتنامه دهخدادست افشار. [ دَ اَ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) دست افشارده . مشت افشار. آنچه که بوسیله ٔ دست افشارند. میوه ای که با دست عصاره ٔ آنرا گیرند. آنچه که نه با پای یا آلتی آب بگیرند بلکه با دست گیرند: آب لیموی دست افشار. آبغوره ٔ دست افشار. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در عربی بصورت دستف
حسین افشارلغتنامه دهخداحسین افشار. [ ح ُ س َ ن ِاَ ] (اِخ ) ابن محمدعلی بن سلیمان . او راست : «خواص الاشیا» در طب به فارسی که در 50 باب در 1249 هَ . ق . نگاشته است . (ذریعه ج 7 ص <span class="hl" d
پوره افشارلغتنامه دهخداپوره افشار. [ رَ / رِ اَ ] (اِ مرکب ) نام آلتی مطبخی پوره کردن سبزیها و امثال آنرا.
جدایی افشارلغتنامه دهخداجدایی افشار. [ ج ُ ی ِ اَ ] (اِخ ) نصراﷲ میرزا فرزند نادرشاه افشار از دختر دوم بابا علی بیگ افشاراست که بعد از رضاقلی میرزا بدنیا آمد و شرح حال اودر تاریخ مسطور است بعد از قتل نادر شاه نصراﷲ و امام قلی میرزا را از کلات گرفته بمشهد نزد علی قلی خان بردند و بقتل هردو فرمان داد.