اقدارلغتنامه دهخدااقدار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ قَدَر، بمعنی فرمان و حکم و اندازه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ج ِ قِدْر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به قدر شود.
اقدارلغتنامه دهخدااقدار. [ اِ ] (ع مص ) توانا گردانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
چاکدارلغتنامه دهخداچاکدار. (نف مرکب ) شکافته . دریده . پاره . عضوی یا جامه ای که شکافتگی و بریدگی داشته باشد. || ترکیده . کفیده .
اقذارلغتنامه دهخدااقذار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ قذر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). رجوع به قذر شود.
اقذارلغتنامه دهخدااقذار. [ اِ ](ع مص ) بسیار گفتن . || پلید و چرکین یافتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
اعظاملغتنامه دهخدااعظام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ عظم (در خردی و بزرگی ستاره ها)، یعنی اقدار.- اعظام کواکب ؛ اقدار ستارگان از شش عظم یا قدر. (یادداشت بخط مؤلف )
خفیفةلغتنامه دهخداخفیفة. [ خ َ ف َ ] (ع ص ) مؤنث خفیف . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).- کواکب خفیفه ؛ نه کوکب است که نیک خرد می نماید از قدرسادس خردتر و این نه کوکب علاوه بر هزاروهشت کوکب است اقدار و اعظام سته است و بطلیموس این
بتانیلغتنامه دهخدابتانی . [ ب َت ْ تا] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن سنان بن جابر بتانی صاحب زیج صبائی که در ستاره شناسی دستی داشت و از سال 264 تاسال 306 هَ . ق . به رصد مشغول بود و ستارگان ثابته را در زیج خود ثبت کرد. او بسال <span
عظملغتنامه دهخداعظم . [ ع ُ ] (ع اِمص ) بزرگی و کلانی وبیشتری . (منتهی الارب ). بزرگی . (دهار). کلانی و بزرگی و عظمت و اهمیت و تکبر و بزرگ منشی . (ناظم الاطباء).- عظم نهادن ؛ اهمیت دادن . بزرگ شمردن : به عاجل الحال جواب نامه ٔ صاحب برید با
قدرلغتنامه دهخداقدر. [ ق َ دَ ] (ع اِ) فرمان . حکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || اندازه کرده ٔ خدای تعالی بر بندگان از حکم . (منتهی الارب ).سرنوشت . تقدیر. (کشاف اصطلاحات الفنون ) : همی گفت و شمشیر بالای سرسپر کرده جان پیش سِرِّ قدر. سع
چماقدارلغتنامه دهخداچماقدار. [ چ ُ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ چماق . آن کس که چماق بدست دارد. چماقلو. و رجوع به چماقلو شود.
بیراقدارلغتنامه دهخدابیراقدار.[ ب َ ] (نف مرکب ) بیرقدار. علمدار. (ناظم الاطباء). و رجوع به بیرقدار شود.
تریاقدارلغتنامه دهخداتریاقدار. [ ت َ / ت ِرْ ] (نف مرکب ) دارنده ٔ تریاق : هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدارهم گوزنانش چو افعی مهردار اندر قفا. خاقانی .و رجوع به تریاق الحیه شود.
طاقدارلغتنامه دهخداطاقدار. (نف مرکب ) دارنده ٔ طاق . رجوع به طاق شود. || ایوان دار. || مجازاً نگهبان و محافظ : دین را که بود تو طاقداری زین گونه چهار طاق داری .نظامی .