الکنلغتنامه دهخداالکن . [ اَ ک َ ] (ع ص ) کندزبان . (دهار) (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة). مؤنث آن لَکناء. (مهذب الاسماء). ج ،لُکن . (المنجد). کندزبان درمانده بسخن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). شکسته زبان . (مهذب الاسماء). تمنده . (صحاح الفرس ). آنکه زبانش در سخن گرفته شود.
الکنلغتنامه دهخداالکن . [ اُ ک ُ ] (ص ) بخیل و طمعکار و سست . (ناظم الاطباء). آدم خسیس یا جوکی (اشتینگاس ). || شخص مست . مشروب خور. (اشتینگاس ).
هلکینلغتنامه دهخداهلکین . [ هََ ل َ ] (ع ص ) زمین خشکسال و قحطرسیده اگرچه در آن آب باشد. (منتهی الارب ). هلکون . (از اقرب الموارد). رجوع به هلکون شود.
حق الیقینلغتنامه دهخداحق الیقین . [ ح َق ْ قُل ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) یکی از مراتب ثلاثه ٔ یقین ، یعنی علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین . خالص و واضح یقین . حضور. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: حق الیقین عبارت از فناء عبد است در حق علماً و شهوداً و حالاً نه علماً فقط پس هرگاه کسی مرگ را معترف
ذات القنلغتنامه دهخداذات القن . [ تُل ْ ق ِن ن ] (اِخ ) اکمه ای باشد بر کوهی از کوههای اجاء. (المرصع).
الکنیلغتنامه دهخداالکنی . [ اَ ک َ ] (حامص ) (از: الکن عربی + یاء مصدری فارسی ). کندزبانی . الکن بودن . لکنت . رجوع به الکن شود : عالی عبارت خوش عذب فصیح تواز الکن الکنی برد از ابکم ابکمی .
دخان الکندرلغتنامه دهخدادخان الکندر. [ دُ نُل ْ ک ُ دُ ] (ع ، اِ مرکب ) دوده ٔ کندر است که او را سوزانند و طاسی معکوس گذارند تا دود در او جمع شود جهت ورم قرحه ٔ چشم و رویانیدن مژه و دفع موی زیاد و التیام قروح اعضاء نافع است .
جرجی الکندرچیلغتنامه دهخداجرجی الکندرچی . [ ج ُ یُل ْ ک ُ دَ ] (اِخ ) وی از مردم حلب و اهل ادب بوده . شعر او را رقتی است . اوقسمتی از اشعار خود را به صورت رساله ای جمعآوری کردو آن را «زهیرات » نامید. (از اعلام زرکلی چ جدید).
ارام الکناسلغتنامه دهخداارام الکناس . [ اِ مُل ْ ک ِ ] (اِخ ) ریگی است در بلاد عبداﷲبن کلاب . (معجم البلدان ).
الکنیلغتنامه دهخداالکنی . [ اَ ک َ ] (حامص ) (از: الکن عربی + یاء مصدری فارسی ). کندزبانی . الکن بودن . لکنت . رجوع به الکن شود : عالی عبارت خوش عذب فصیح تواز الکن الکنی برد از ابکم ابکمی .
بالکنفرهنگ فارسی عمید۱. ایوان نردهدار کوچک جلو ساختمان.۲. سالن فوقانی در سینما، تئاتر، یا مجالس قانونگذاری که مشرف به طبقۀ پایین است.
بالکنلغتنامه دهخدابالکن . [ ک ُ ] (فرانسوی ، اِ) پالگانه . (لغات فرهنگستان ). بالکانه . مهتابی . ایوانچه . خروجی . پالانه . روشن . (یادداشت مؤلف ). پیش آمدگی در طبقه ٔ دوم هر ساختمان که معمولاً بداخل اطاق راه دارد و در حکم یک راهرو کم پهنا در جلو اطاق و سایبانی برای طبقه ٔ اول است و در تابستا