ام الفسادلغتنامه دهخداام الفساد. [ اُم ْ مُل ْ ف َ ] (ع اِ مرکب ) کسی که فساد بسیار کند، منشاء فساد.
ام الفسادفرهنگ فارسی معین( ~. فِ یا فَ) [ ع . ] 1 - (اِ.) مایه و سبب تباهی و فساد. 2 - (ص .) فتنه انگیز.
خط نشانهرویline of aimواژههای مصوب فرهنگستانخطی فرضی از نگاه شخص توپچی یا تیرانداز که در امتداد آن، هدف قابل رؤیت است
سرِ پولat the money, ATMواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی که در آن قیمت اصابت اختیارنامة خرید یا فروش دارایی مبنا با قیمت بازار برابر است متـ . اختیارنامة سرِ پول at the money option
عنصر تحرک هواییair mobility element, AMEواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از فرماندهی متحرک مرکز واپایی سوختبَری هوایی که با اعلام درخواست فرماندهِ رزم جغرافیایی، هواپیمای سوختبَر را به منطقۀ مورد نظر اعزام میکند
حرب الفسادلغتنامه دهخداحرب الفساد. [ ح َ بُل ْ ف َ ] (اِخ ) جنگی است مر بنی طی را که ابوعبیده ایشان را در آن به اسلام بازگردانید. (معجم البلدان ).
بلایالغتنامه دهخدابلایا. [ ب َ ] (ع اِ) ج ِ بَلیَّة. (دهار) (ناظم الاطباء). بلاها. بلواها: باب ماجری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایالأجلها. (تاریخ بیهقی ص 685). و رجوع به بلیة شود.
متخلففرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی اهکار، خاطی، مقصر، محکوم، مجرم، سابقهدار، ختم روزگار خلافکار، خلاف، امالفساد، بزهکار، پنهانکار، مسئلهدار، گانگستر، اوباش، کلاهبردار، دزد، قاچاقچی
حاضرطییلغتنامه دهخداحاضرطیی ٔ. [ ض ِ رُ طَی ْ ی ِء ] (اِخ ) قبیله ٔ طی پس از حرب الفساد در دو کوه نزول کردند، و چون ابوعبیدة بر سر ایشان تاخت برخی از آنان اسلام آوردند و او با عده ای دیگر بر جزیه صلح کرد و پس از اندک مدتی همه ٔ قبیله بجز عده ٔ قلیلی مسلمانی گرفتند. (معجم البلدان ).
بدخواهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: احساسات بین فردی مآزار، مزاحم، ناجوانمرد، رذل، نالوطی، بداندیش، بدنیت، بدقلب، امالفساد، مارسیرت، ملعون، بدجنس، ناقلا، ناخوش، نادرست، عصبانی، سفاک، بیرحم، انتقامجو، مستبد شرور، فتنه گر
املغتنامه دهخداام . [ اُم م ] (ع اِ) مادر. (ترجمان علامه ، تهذیب عادل ) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). والده . (اقرب الموارد). مام . ماما. مادر. ننه . دا (در تداول بختیاری ). ج ، اُمّات و اُمَّهات نیز گویند، امات و امهات جمع آن ، یا امهات برای ذوی العقول است و امات برای غیر ذوی ا
املغتنامه دهخداام . [اَ / ََم ْ ] (فعل ) ََم . مخفف هستم . بمعنی هستم . (انجمن آرا) (آنندراج ) (هفت قلزم ) (شرفنامه ٔ منیری ). فعل است بمعنی استم ، هستم : منم ، انسانم ، بنده ای از بندگان توام . در قدیم پس از اسماء مختوم به با همزه ٔ آن را تلفظ میکردند اما
املغتنامه دهخداام . [ اَ ] (پیشوند) اَن . علامت سلب است در مثال امرد و انبره بمعنی شتر بی مو، مثل این است که یکی سلب مرد و دیگری سلب بَرَگی است . (یادداشت مؤلف ).
املغتنامه دهخداام . [ اَ ] (ع حرف ربط) بمعنی یای تردید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). حرف عطف است ومعنی آن استفهام ، و استعمال آن بر دو وجه است یکی آنکه با الف استفهام باشد بمعنی اَی ّ مانند: اء زید عندک ام عمرو؟ یعنی کدام کس است از این هر دو نزدیک تو؟ و این ام را متصله گویند. دوم آنکه بمعنی ب
داملغتنامه دهخدادام . (اِ) فخ . (دهار) (لغت نامه ٔ مقامات حریری ) (منتهی الارب ). تله . نَژَنک . (برهان ). حباله . اُحبول . اُحبولة. (منتهی الارب ). لاتو. (برهان ).تله که آلت گرفتار شدن حیوانات است . پایدام . مِصیدَة. (منتهی الارب ). چیزی که جانوران فریب خورده بدان دچار شوند. فخم . (حاشیه ٔ
دانگه قواملغتنامه دهخدادانگه قوام . [ گ َ ق َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان غار بخش شهر ری شهرستان تهران . واقع در 2000گزی باختر شهر ری . دارای 20 سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
راست ناملغتنامه دهخداراست نام . (ص مرکب ) آنکه براستی شهره و نامی شده است .آنکه نام او براستی و درستی بر سر زبانهاست . آنکه نام او براستی مشهور و نامور گردیده است : زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام .نظامی .
دایم الایاملغتنامه دهخدادایم الایام . [ ی ِ مُل ْ اَی ْ یا ] (ع ق مرکب ) دائم الایام . علی الاتصال . همه وقت .همواره و همیشه . اتصالاً. لاینقطع. دائم بروزگاران .