اماجلغتنامه دهخدااماج . [ اَ ] (اِ) توده ٔ خاکی که نشانه ٔ تیربر آن نهند. آماج . || نشانه ٔ تیر. آماج . (برهان قاطع). || این کلمه از فارسی وارد عربی شده و بمعنی «مسافتی که کمان میتواند تیر را بیندازد» بکار رفته است . (دزی ج 1). || افزاربرزیگران . آماج . (برها
اماجلغتنامه دهخدااماج . [ اُ ] (ترکی ، اِ) نوعی از آش آرد است . (برهان قاطع). آشی است که از آرد سازند و اوماج نیز گویند. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ سروری ).نام آشی آردینه . (فرهنگ سروری ). گلوله های خمیر خرد به اندازه ٔ ماش که در آش کنند و این آش را آش اماج گویند. آردهاله
اماجفرهنگ فارسی عمید۱. آشی که در آن گلولههای کوچک خمیر میریزند.۲. گلولههای کوچک خمیر که در آشی به همین نام میریزند.
حماشلغتنامه دهخداحماش . [ ح ِ ] (ع ص ) به معنی مرد باریک ساق و ساق باریک . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حمش شود.
احماشلغتنامه دهخدااحماش . [ اِ ] (ع مص ) احماش قوم ؛ ورغلانیدن آنانرا. (منتهی الارب ). برافژولیدن . برانگیختن . تحریک کردن . || احماش قِدر؛ هیزم بسیار نهادن دیگ را. (منتهی الارب ). || احماش نار؛قوت دادن آتش را به هیمه . آتش نیک افروختن به هیمه .(زوزنی ). || اِحماش کسی ؛ بخشم آوردن او را. (منته
آماجلغتنامه دهخداآماج . (اِ) خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند. آماجگاه :گر موی بر آماج نهی موی بدوزی وین از گهر آموخته ای تو نه بتلقین . فرخی .چنان چون سوزن از وَشّی ّ و آب روشن از توزی ز طوسی بیل بگذاری به آماج اندرون بیله . <p class="aut
همازلغتنامه دهخداهماز. [ هََ م ْ ما ] (ع ص ) عیب کننده . || سخن چین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). لماز. غماز. (یادداشت مؤلف ).
اهماجلغتنامه دهخدااهماج . [ اِ ] (ع مص ) پنهان داشتن . || کوشیدن اسب در رفتار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
اماجدلغتنامه دهخدااماجد. [ اَ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ امجد. بزرگان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از المنجد). بزرگتران . و رجوع به امجد شود.
اماجورلغتنامه دهخدااماجور. [ اَ ] (اِخ )پادشاه دمشق که 264 هَ . ق . درگذشت . (از کامل التواریخ ابن اثیر ج 7 ص 125 ذیل وقایع سنه ٔ 264 هَ . ق .).
ابن اماجورلغتنامه دهخداابن اماجور. [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) ابوالقاسم عبداﷲبن اماجور، از اولاد فراغنه . و او منجمی فاضل بوده است . او راست : کتاب القن . کتاب الزیج المعروف بالخالص . کتاب زادالمسافر. کتاب الزیج المعروف بالمزنر. کتاب الزیج المعروف بالبدیع. کتاب زیج السندهند. کتاب الزیج الممرات . (ابن الند
ابن اماجورلغتنامه دهخداابن اماجور. [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) علی ابوالحسن بن اماجور. او بحرکات کواکب و امر رصد بصیرو اهل فن را به ارصاد او اعتماد بوده است . (قفطی ).
اماجدلغتنامه دهخدااماجد. [ اَ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ امجد. بزرگان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از المنجد). بزرگتران . و رجوع به امجد شود.
اماجورلغتنامه دهخدااماجور. [ اَ ] (اِخ )پادشاه دمشق که 264 هَ . ق . درگذشت . (از کامل التواریخ ابن اثیر ج 7 ص 125 ذیل وقایع سنه ٔ 264 هَ . ق .).