املسلغتنامه دهخدااملس . [ اَ ل َ ] (اِخ ) نام محلی است در انطابلس در آفریقا. (از معجم البلدان ). و بنا به نوشته مؤلف حبیب السیر (چ سنگی ج 1 ص 406) در جنگهای صلیبی املس بوسیله ٔ صلاح الدین ایوبی فتح شد.
املسلغتنامه دهخدااملس . [ اَ ل َ ] (ع ص ) تابان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند مربع و مسدس همه روشن و املس . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || نرم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (زمخشری ). || هموار، مقابل خشن . (فرهنگ فارسی معین ). نسو.
عملسلغتنامه دهخداعملس . [ ع َ م َل ْ ل َ ] (اِخ ) نام مردی است که مادر خود را بر پشت بار کرده به حج برد و به وی بس نیکی نمود، و آن مثل شددر برّ والدین ، چنانکه گویند: أبرّ من عملس ؛ نیکوکارتر از عملس . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عملسلغتنامه دهخداعملس . [ ع َ م َل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) توانا بر سیر و شتاب رو و جلد. || گرگ پلید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || سگ شکاری . (منتهی الارب ). سگ شکاری خبیث و پلید. || شخص باجرأت و مقدم . || شتر نر. جمل . || ماده شتر. ناقة. (از اقرب الموارد).
هملسلغتنامه دهخداهملس . [ هََ م َل ْ ل َ ] (ع ص ) مرد استوارساق نیک تیزرو. (منتهی الارب ). مانند عملس . (اقرب الموارد).
املصلغتنامه دهخدااملص . [ اَ ل َ ] (ع ص ) رجل املص الرأس ؛ مرد کم موی سر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مرد بی موی سر. (از شرح قاموس ). || خرمای نرم . (از اقرب الموارد).
املشلغتنامه دهخدااملش . [ اَ ل َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان است که در 12 هزارگزی جنوب باختری رودسر و 12 هزارگزی جنوب خاوری لنگرود واقع شده . سکنه ٔ آن 2600 تن
حریق املسلغتنامه دهخداحریق املس . [ ح ُ رَ ق ِ اَ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بلغت اندلس حلبوب . حربوب . جلبوب . خصی هرمس . عصی هرمس . فقشة . لینوزوزطیس .
محدرجلغتنامه دهخدامحدرج . [ م ُ ح َ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی ، املس . (اقرب الموارد). املس . تافته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). املس و مهره کرده . (ناظم الاطباء). || (اِ) تازیانه . (از اقرب الموارد).
ملسلغتنامه دهخداملس . [ م ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ املس و ملساء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). صاف و هموار.(از دزی ج 2 ص 612). و رجوع به املس و ملساء شود.
مختملغتنامه دهخدامختم . [ م ِ ت َ ] (ع اِ) گوز مالیده ٔ املس ساخته که آن را اندازند و به فارسی تیر گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). گردوی مالیده ٔ املس ساخته شده که در بازی آن را می اندازند و به فارسی تیر گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
حریق املسلغتنامه دهخداحریق املس . [ ح ُ رَ ق ِ اَ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بلغت اندلس حلبوب . حربوب . جلبوب . خصی هرمس . عصی هرمس . فقشة . لینوزوزطیس .