امنعلغتنامه دهخداامنع. [ اَ ن َ ] (ع ص ) با عز و ارجمندی . (ناظم الاطباء). || (ن تف ) منیعتر. بلندتر. استوارتر. (فرهنگ فارسی معین ).- امثال : امنع من ام قرفة . امنع من انف الاسد . امنع م
امنعدیکشنری عربی به فارسیمسدود کردن , محروم کردن , سلب کردن , باز داشتن و نهي کردن , منع کردن , مانع شدن , از بروز احساسات جلوگيري کردن , جلوگيري کردن , پيش گيري کردن , بازداشتن , ممانعت کردن , ممنوع کردن , تحريم کردن , نهي
آمنهلغتنامه دهخداآمنه . [ م ِ ن َ ] (اِخ ) نامی است زنان عرب را و ازجمله آمنه ٔ بنت عبدالمطلب و آمنه ٔ بنت وهب بن عبدمناف زوجه ٔ عبداﷲبن عبدالمطلب مادر رسول صلوات اﷲعلیهما متوفّات 48 پیش از هجرت . و آمنه ٔ بنت ابی سفیان ، زوجه ٔ پیغامبر صلوات اﷲ علیه . و نام
آمنهلغتنامه دهخداآمنه . [م َ ن َ / ن ِ ] (اِ) اَمَنه . پشته ٔ هیزم : از آنکه گفتم کوه خشک مرا ملک است بخشک چوبی مالک کشید بر دارم هزار آمَنه هیزم همه ز کوه خشک نهاده اند در انبار و من در انبارم .سو
هیمنةلغتنامه دهخداهیمنة. [هََ م َ ن َ ] (ع مص ) آمین گفتن . || بال گستردن طایر بر بچه ٔ خود. || نگاهبان و رقیب گردیدن بر چیزی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) در تداول ، شکوه و وقار و مهابت که از بزرگی و عظمت کسی در دل افتد. (یادداشت مؤلف ).