انبرهلغتنامه دهخداانبره . [ اَم ْ ب ُ رَ / رِ ] (اِ) آلتی است که آهن گرم و طلا و مس تفته را بدان گیرند. (آنندراج ). انبر. (ناظم الاطباء). بهندی سنداسی گویند. (آنندراج ).
انبرهلغتنامه دهخداانبره . [ اَم ْ ب ُ رَ / رِ ] (ص ، اِ) هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته را خصوصاً. (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین ). شتران باشند که موی ایشان افتاده بود. (صحاح الفرس ). اشتری که از بس بار کشیدن مویش ریخته باشد. (شرفنامه ٔ منیر
انبرهفرهنگ فارسی عمید۱. حیوان مویریخته.۲. شتری که پشمهایش ریخته شده.۳. اسب و شتر آبکش: ◻︎ بر کنار جوی بینم رستهٴ بادام و سیب / راست پنداری قطار اشترانند انبره (غواص: شاعران بیدیوان: ۳۲۶).
انبرهفرهنگ فارسی معین(اَ بُ رِ) (ص . اِ.) 1 - هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته مخصوصاً. 2 - اسب و شتر آبکش .
حنبرةلغتنامه دهخداحنبرة. [ حَم ْ ب َ رَ ] (ع مص ) سخت شدن سرما. (اقرب الموارد).- حنبرةالبرد ؛ سختی سرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
هنبرةلغتنامه دهخداهنبرة. [ هِم ْ ب ِ رَ ] (ع اِ) خر ماده . (منتهی الارب ). کره خر ماده . (اقرب الموارد). رجوع به هنبر شود.
انبیرهلغتنامه دهخداانبیره . [ اَم ْ رَ ] (اِ) خلاشه و خاشاکی را گویند که بعد از پوشش خانه بر بام اندازندتا بر بالای آن خاک و گل ریزند و بیندایند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). چوب ریزه و کاه و خاشاک که هنگام پوشش بر بام اندازند تا بر بالای او چون گل ریزند فرونریزد و در میا
انبیرهفرهنگ فارسی عمیدخلاشه و خاشاک و پوشال که در سقف خانه روی پرواز میریزند و بعد بالای آن را با گل و خاک و کاهگل میپوشانند.
انبروهلغتنامه دهخداانبروه . [ ] (اِ)شتر ریخته موی که انبره نیز گویند. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب ). و رجوع به انبره شود. || شراب کش . (از شعوری ج 1 ورق 129 ب ). و
املغتنامه دهخداام . [ اَ ] (پیشوند) اَن . علامت سلب است در مثال امرد و انبره بمعنی شتر بی مو، مثل این است که یکی سلب مرد و دیگری سلب بَرَگی است . (یادداشت مؤلف ).
آسلغتنامه دهخداآس . (اِ) دو سنگ گرد و پخ برهم نهاده و زیرین را در میان میلی آهنین و جز آن از سوراخ میان زبرین درگذشته و سنگ زبرین بقوت دست آدمی یا ستور یا باد یا آب و بخار و برق گردد و حبوب و جز آن را خرد یا آرد سازد. آنچه را به دست گردد، دست آس و آسدست ، و آنچه را با آب گردد آب آس یا آسیاب
رستهلغتنامه دهخدارسته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (اِ) صف . (منتهی الارب )(السامی فی الاسامی ) (دهار) (ترجمان القرآن ). رزدق ، معرب رسته . (منتهی الارب ). مطلق صف و قطار اعم از انسان یا حیوان دیگر. (ناظم الاطباء) (از برهان ). رست . رده . رج . رگ . (یادداشت مؤلف ). مط