انبولغتنامه دهخداانبو. [ اَم ْ ب َ ] (اِ) در عباسی به سپستان گویند. (از جنگل شناسی ج 1 ص 272).سپستان . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سپستان شود.
دست انبولغتنامه دهخدادست انبو. [ دَ اَم ْ ] (اِ مرکب ) دست انبویه . دستنبویه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) : یار دست انبو به دستم داد و دستم بو گرفت وه چه دست انبو که دستم بوی دست او گرفت . ؟و رجوع به دست انبویه شود.
انبویلغتنامه دهخداانبوی . [ اَم ْ بوی ْ ] (اِ) به معنی بوی کردن باشد. (برهان قاطع). بو کردن . (انجمن آرا). انبوییدن . (ناظم الاطباء). || (ص ) چیزی را گویند که ببوی آمده و گندیده باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). بوی گرفته بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 520).
دست انبویلغتنامه دهخدادست انبوی . [ دَ اَم َ] (اِ مرکب ) دست انبو. دست انبویه . دستنبویه : از وی [ از شوش ] جامه و عمامه ٔ خز خیزد و ترنج ودست انبوی . (حدود العالم ). رجوع به دست انبویه شود.
انبوبلغتنامه دهخداانبوب . [ اَم ْ ] (اِ) فرش و بساط و گستردنی . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بستر و فراش و خوابگاه . (ناظم الاطباء). || سماط. (هفت قلزم ). || بالین . || بوریا و حصیر. (ناظم الاطباء).
انبورلغتنامه دهخداانبور. [ اَم ْ ] (اِ) انبر. (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). کلبتان و آن چیزیست که حداد بدان آهن گیرد. (زمخشری ): بجای انبور دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد. (تذکرةالاولیاء عطار). کلبتان ؛ انبورآهنگران . (بحر الجواهر) (منتهی الارب ). کتیفه ؛ انبورآهنگران . (منتهی الا
انبورانلغتنامه دهخداانبوران . [ ] (اِخ ) شهرکیست بحدود نوبنجان [ در فارس ] و از آنجا چندی از اهل فضل خاسته اند، هوایش معتدل است و آب روان دارد. (نزهةالقلوب چ دبیرسیاقی ص 152) (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
انبوسلغتنامه دهخداانبوس .[ اَم ْ ] (اِ) تخمی باشد که آنرا نانخواه گویند و بتقدیم ثالث بثانی هم بنظر آمده است . (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) (از آنندراج ). نانخواه . (ناظم الاطباء).
انبوسشلغتنامه دهخداانبوسش . [ اَم ْ س ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از انبوسیدن ، انبودن . (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). نشأت . بعث . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به انبوسیدن و انبودن شود.
بیضالغتنامه دهخدابیضا. [ ب َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های بخش اردکان است که در شهرستان شیراز واقع است . این دهستان از 75 پارچه آبادی تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از: انبو، بانش ، تل بیضا و شیخ عبود. جمعیت دهستان در حدود 15000</
انبوبلغتنامه دهخداانبوب . [ اَم ْ ] (اِ) فرش و بساط و گستردنی . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بستر و فراش و خوابگاه . (ناظم الاطباء). || سماط. (هفت قلزم ). || بالین . || بوریا و حصیر. (ناظم الاطباء).
انبورلغتنامه دهخداانبور. [ اَم ْ ] (اِ) انبر. (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). کلبتان و آن چیزیست که حداد بدان آهن گیرد. (زمخشری ): بجای انبور دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد. (تذکرةالاولیاء عطار). کلبتان ؛ انبورآهنگران . (بحر الجواهر) (منتهی الارب ). کتیفه ؛ انبورآهنگران . (منتهی الا
انبورانلغتنامه دهخداانبوران . [ ] (اِخ ) شهرکیست بحدود نوبنجان [ در فارس ] و از آنجا چندی از اهل فضل خاسته اند، هوایش معتدل است و آب روان دارد. (نزهةالقلوب چ دبیرسیاقی ص 152) (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 143).
انبوسلغتنامه دهخداانبوس .[ اَم ْ ] (اِ) تخمی باشد که آنرا نانخواه گویند و بتقدیم ثالث بثانی هم بنظر آمده است . (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) (از آنندراج ). نانخواه . (ناظم الاطباء).
انبوسشلغتنامه دهخداانبوسش . [ اَم ْ س ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از انبوسیدن ، انبودن . (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). نشأت . بعث . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به انبوسیدن و انبودن شود.
دست انبولغتنامه دهخدادست انبو. [ دَ اَم ْ ] (اِ مرکب ) دست انبویه . دستنبویه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ) : یار دست انبو به دستم داد و دستم بو گرفت وه چه دست انبو که دستم بوی دست او گرفت . ؟و رجوع به دست انبویه شود.