اندراسلغتنامه دهخدااندراس . [ اِ دِ ] (ع مص ) ناپدید گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). محو و ناپدید شدن . (آنندراج ). انطماس . (از اقرب الموارد). محو شدن اثر. (یادداشت مؤلف ). یقال و اندرس الرسم . (ناظم الاطباء). || کهنه شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). پاره پاره ش
اندراسلغتنامه دهخدااندراس . [ ] (اِخ ) شهری است [ از حدود ماوراءالنهر ] که اندر وی تبتیانند و هندوان و از آنجا تا کشمیر دو روز راه است . (حدود العالم چ دانشگاه ص 122).
اندراسفرهنگ فارسی معین(اِ دِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) کهنه شدن ، پاره پاره شدن . 2 - (اِمص .) کهنگی ، پاره پاره شدگی .
اندریاسلغتنامه دهخدااندریاس . [ ] (اِخ ) (به معنی صاحب مروت ) یکی از رسولان دوازده گانه و پسر یونا و برادر شمعون پطرس و از اهل بیت صیدای جلیل بود. پیشه اش ماهیگیری و اول شاگرد یحیی تعمید دهنده بود پس از آن منجیزا متابعت نمود و چون او مسیا یعنی مسیح را یافت در حال بنزد برادر خود شمعون شده وی را ب
اندراز خفچاقلغتنامه دهخدااندراز خفچاق . [ ] (اِخ ) ناحیتی است از کیماک و مردمانش ببعضی اخلاق بغوز مانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 85). معادل عربی این کلمه مادون خفچاق است شاید منظور خفچاق اندرونی باشد. (از حاشیه ص 85 حدود العالم چ دا
اندروزلغتنامه دهخدااندروز. [ اَ دَ ] (ص ) ممتحن و آزمایش کننده . || مفتش و جاسوس . || (اِ) ساروج و گچ . || دیوانخانه . || بازار و میدان خرید و فروش . (ناظم الاطباء). چهارسو و بازار خرید و فروش . (از شعوری ج 1 ورق 109).
اندروسلغتنامه دهخدااندروس . [ اَ دَ ] (اِخ ) نام مردی بود و او مطلوبی داشت «هارو» [ یا بهارو ] نام ، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت . اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گ
هندوراسلغتنامه دهخداهندوراس . [ هَُ ] (اِخ ) کشوری جمهوری در امریکای مرکزی است که پنجاه ونه هزار و یکصد و شصت کیلومتر مربع وسعت دارد و مطابق آمار 1940 م . جمعیت آن یک میلیون و یکصد و پنج هزار و پانصد و چهار تن بوده و در 1945 به
اندراستانلغتنامه دهخدااندراستان . [ ] (اِخ ) نام محلی است در خوارزم در شش فرسنگی رخشمین و دردو فرسنگی نوزوار. (از نزهةالقلوب چ لیدن ص 180).
اندراسیونلغتنامه دهخدااندراسیون . [ اَ دَ ] (اِ) بخورالاکراد است . (از مخزن الادویه بنقل آنندراج ). یک نوع عطری که به تازی بخورالاکراد گویند. (ناظم الاطباء). یربطورة. بوقیدانن . سیاه بو. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به بخورالاکراد شود.
اندرسلغتنامه دهخدااندرس . [ ] (اِخ ) شهری است بزرگ بهندوستان و از پادشایی دهم است بر کران دریا. (حدود العالم ) (از یادداشت مولف ). در حدود العالم (چ دانشگاه ) اندراس است . و رجوع به اندراس شود.
پیزانولغتنامه دهخداپیزانو. [ ن ُ ] (اِخ ) آندراس . آرشیتکت و معمار و پیکرتراش ایتالیائی . مولد پیز (تولد حدود 1300 و وفات حدود 1350 م .). || آنتونی (مشهور به ویتور پیزانلو)؛ نقاش و مدال ساز ایتالیائی ، مولد حدود <span class="hl
کهنه شدنلغتنامه دهخداکهنه شدن . [ ک ُ ن َ / ن ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیر شدن . || فرسوده شدن و کارکرده شدن . (ناظم الاطباء). بِلاء. بِلی ̍. اخلیلاق . اندراس . رَثاثَت . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم به آن پیراهن است که از دنیا بیرون ب
باکتولغتنامه دهخداباکتو. [ ] (اِخ ) نام یکی از فرزندان منکوقاآن بوده است : خواندمیر آرد: وفات منکوقاآن در شهور سنه ٔ خمس و خمسین و ستمائه (655هَ . ق .) واقع بوده ، در جامع رشیدی مسطور است که منکوقاآن را چهار پسر بود بر این موجب : باکتو و اورنگ تاش از بزرگترین
کاسانلغتنامه دهخداکاسان . (اِخ ) نام دهی باشد از نواحی سمرقند که بر شمال اخسیکت واقع است . (برهان ). شهری بزرگ در اول بلاد ترکستان ورای نهر سیحون و ورای شاش (چاچ ) و دارای قلعه ای استوار است و بر باب آن وادی اخسیکث است . (معجم البلدان ) (برهان قاطع چ معین ، حاشیه ٔ لغت کاسان ) در آنجا خوک بسیا
اندراستانلغتنامه دهخدااندراستان . [ ] (اِخ ) نام محلی است در خوارزم در شش فرسنگی رخشمین و دردو فرسنگی نوزوار. (از نزهةالقلوب چ لیدن ص 180).
اندراسیونلغتنامه دهخدااندراسیون . [ اَ دَ ] (اِ) بخورالاکراد است . (از مخزن الادویه بنقل آنندراج ). یک نوع عطری که به تازی بخورالاکراد گویند. (ناظم الاطباء). یربطورة. بوقیدانن . سیاه بو. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به بخورالاکراد شود.