اهابلغتنامه دهخدااهاب . [ اِ ] (ع اِ) پوست یا پوست ناپیراسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پوست حیوان که آنرا دباغت نکرده باشند یا پوست مطلق . (منتخب از غیاث اللغات ). نام است پوست دباغت ناشده را. (از تعریفات جرجانی ). پوست ناپیراسته . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). پوست خام . پوست
ایعابلغتنامه دهخداایعاب . (ع مص ) (از «وع ب ») جمله شدن قوم ، و یقال : اوعب بنوفلان جلاء؛ ای لم یبق ببلدهم احد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || همگی چیزی گرفتن . (از منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموارد). || از بیخ برکندن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ازبن
ایهابلغتنامه دهخداایهاب . (ع مص ) آماده نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دست دادن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || همیشه بودن چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یقال : اوهب له الشی ٔ. (منتهی الارب ).
عیهابلغتنامه دهخداعیهاب . (ع ص ) آنکه اورا به ضلالت نسبت کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گمراه کننده و مضلل . (از اقرب الموارد).
اهابةلغتنامه دهخدااهابة. [ اِ ب َ ] (ع مص )خواندن بهیمه را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادرزوزنی ). بانگ زدن بر شتر به لفظ هاب هاب یا خواندن و یا زجر کردن بدان لفظ. و بانگ زدن بر گوسفند تا بایستد یا بازگردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بانگ برزدن بر شتر بلفظ هاب هاب تا بایستد یا بازگردد و بان
اهبلغتنامه دهخدااهب . [ اَ هََ / اُ هَُ ](ع اِ) ج ِ اِهاب به معنی پوست ناپیراسته . (از آنندراج ). ج ِ اهاب . (ناظم الاطباء). و رجوع به اهاب شود.
یهابلغتنامه دهخدایهاب . [ ی َ ] (اِخ ) اهاب . و آن نام موضعی است نزدیک مدینه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به اهاب شود.
اهبلغتنامه دهخدااهب .[ اُ هَُ ] (ع اِ) اِهَب . اُهبةَ. ج ِ اهاب پوست یا پوست ناپیراسته . (منتهی الارب ). و رجوع به اهاب شود.
اهابةلغتنامه دهخدااهابة. [ اِ ب َ ] (ع مص )خواندن بهیمه را. (تاج المصادر بیهقی ) (المصادرزوزنی ). بانگ زدن بر شتر به لفظ هاب هاب یا خواندن و یا زجر کردن بدان لفظ. و بانگ زدن بر گوسفند تا بایستد یا بازگردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بانگ برزدن بر شتر بلفظ هاب هاب تا بایستد یا بازگردد و بان
شاهابلغتنامه دهخداشاهاب . (اِ مرکب ) شاه آب . رنگ سرخی باشد که مرتبه ٔ اول از گل کاژیره کشند. (برهان قاطع). آب سرخی که از گل کاجره حاصل شود بعد از زردآب . (انجمن آرا) (آنندراج ). رنگ سرخی که از عصیر کازیره سازند. (ناظم الاطباء). شاه آبه . آب سرخی که از گل کاجیره گیرند بعد از آب زرد برای رنگ .
راهابلغتنامه دهخداراهاب . (اِ مرکب ) راه آب . راه ِ آب . آبراه . آبراهه . معبر آب بحوض و استخر وجز آن . و رجوع به راه آب شود.
سیاهابفرهنگ فارسی عمید۱. آب تیره و گلآلود؛ سیاهآب؛ آب سیاه.۲. مرکّب سیاه که با آن بنویسند: ◻︎ رنگهای نیک از خُمّ صفاست / رنگِ زشتان از سیاهابه جفاست (مولوی: ۶۵).