اورنگیلغتنامه دهخدااورنگی . [ اَ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به اورنگ . || (اِ) نام پرده ای است از موسیقی . (آنندراج ) (برهان )(انجمن آرا) (مؤید الفضلا). نام لحن سیم از سی لحن باربد. (آنندراج ) (برهان ) (مؤید الفضلا) : چو ناقوسی و اورنگی زدی سازشدی اورنگ چون ناقوسش آو
اورنگیفرهنگ فارسی عمیداز الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ چو ناقوسیّ و اورنگی زدی ساز / شدی اورنگ چون ناقوس از آواز (نظامی۱۴: ۱۷۹).
اورگنچلغتنامه دهخدااورگنچ . [ گ ِ ] (اِخ ) شهری است با جمعیت بیش از 10000 تن در جمهوری ازبکستان در واحه ٔ خیوه . از مراکز منسوجات نخی . تا 1937م . اورگنچ نو نام داشت . (از دایرةالمعارف فارسی ).
اورنگلغتنامه دهخدااورنگ . [ اَ رَ ] (اِ) تخت پادشاهان . (انجمن آرا) (برهان ). تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ). سریر و تخت . (آنندراج ) : نهادند اورنگ بر پشت پیل کشیدند شمشیر گردش دو میل . نظامی (شرفنامه ص <span class="hl" dir="ltr"
اورنگلغتنامه دهخدااورنگ . [اَ رَ ] (اِخ ) نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) : اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کوحالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم .حافظ
اورنگفرهنگ فارسی عمید۱. عقل و دانش.۲. سریر؛ تخت پادشاهی.۳. [مجاز] فروشکوه و زیبایی؛ جاه و جلال: ◻︎ جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری: ۳۶۱).
گاورنگفرهنگ فارسی عمید۱. مانند سرگاو؛ گاوسر.۲. (اسم) گاومانند؛ گاوسار.۳. (اسم) گرزی که آن را به شکل سرگاو ساخته باشند: ◻︎ بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاورنگ (فردوسی: ۲/۱۸۰).
ناقوسیفرهنگ فارسی عمیداز الحان سیگانۀ باربد: ◻︎ چو ناقوسیّ و اورنگی زدی ساز / شدی اورنگ چون ناقوس از آواز (نظامی۱۴: ۱۷۹).
تخت عاجلغتنامه دهخداتخت عاج . [ ت َ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تخت دندان پیل . (آنندراج ). اریکه و اورنگی که از دندان پیلان سازند پادشاهان را : چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج ز هندوستان آورندم خراج . نظامی (از آنندراج ).|| کنایه از ر
سی لحنلغتنامه دهخداسی لحن . [ ل َ ] (اِخ ) سرودی چند است که باربد ساخته بود و از برای خسروپرویزمینواخت و نام آنها به ترتیب حروف ابجد بدین تفصیل است : 1- آرایش خورشید و آنرا آرایش جهان هم گفته اند.2- آئین جمشید. <span class="hl"
کبوترلغتنامه دهخداکبوتر. [ ک َ ت َ ] (اِ) کفتر. کبتر. (ناظم الاطباء). حمام . (دهار) (فهرست مخزن الادویه ). کوتر. کفتر. حمامه . (آنندراج ). نامه بر. (یادداشت مؤلف ). عَفْد. و رقاء. سعدانه . صُلْصُلَة. (منتهی الارب ). و رقاء.(منتهی الارب ). کُوتَر مخفف و کفتر مبدل کبوترست . صحرائی ، معلقی ، زره
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِ) پارچه ٔ چوب . (آنندراج ). قطعه ٔ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن . (از منتهی الارب ). چوب به پهنابریده ٔ مسطح وعریض ، ساختن کشتی ، صندوق ، کرسی ، تخت ، در، تابوت ، پوشش سقف