اوگندنلغتنامه دهخدااوگندن . [ اَ / اُو گ َ دَ ] (مص ) افگندن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : و انوشیروان بیک زخم سر مزدک در کنارش اوگند. (ابن البلخی ). شرار آتش کینه در دلش شعله اوگندن گرفت . (سند بادنامه ).
اونیدنلغتنامه دهخدااونیدن . [ اَ وَ دَ ] (مص ) آونیدن . (ناظم الاطباء). استراحت نمودن و خفتن و غنودن . (آنندراج ). || امید داشتن . (آنندراج ).
اوژنفرهنگ فارسی عمید۱. = اوژندن۲. اوژنده؛ اوژننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): شیراوژن، ◻︎ تو در پنجهٴ شیر مرداوژنی / چه سودت کند پنجهٴ آهنی (سعدی۱: ۱۰۷).