آدرملغتنامه دهخداآدرم . [ رَ ] (اِ) نمدزین . آدرمه . آترمه . ادرمه . آشرمه : مرد را آکنده از گرد سواران چشم و گوش اسب را آغشته اندر خون مردم آدرم . مختاری غزنوی .دو پهلوی من از خشکی بسوده چو آن اسبی که او را آدرم نه . <p cl
ادرملغتنامه دهخداادرم . [ اَ رَ ] (ع ص ) برابر. هموار. جای هموار. (مؤید الفضلاء). || فراخ . || مرد که دندان ندارد. آنکه دندان او ریزیده باشد. آنکه دندان ندارد. (مهذب الاسماء). دندان ریزیده . (تاج المصادر بیهقی ). || کعب ادرم ؛ آنکه بسبب پیه و گوشت حجم [ کذا ] آن معلوم نشود. (منتهی الارب ). آ