اکابرلغتنامه دهخدااکابر. [ اَ ب ِ ] (اِخ ) موضعی است . (یادداشت مؤلف ). دهی است در کمتر از شش فرسخی میانه ٔ جنوب و مشرق عسلویه . (از فارسنامه ٔ ناصری ) : در خوارزم و درکات و اکابر از آن [ از توت ] دوشاب خاص اشخاص گیرند. (فلاحت نامه ).
اکابرلغتنامه دهخدااکابر. [ اَ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِاکبر. بزرگان . مقابل اصاغر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به اکبر شود. || مردمان دولتمند و توانا. || مردمان بزرگ و شریف و کبیر. (ناظم الاطباء). بزرگان . شرفا. (فرهنگ فارسی معین ) : نشست در مجلس عالی به حضور اولیای دولت و دع
عکابرلغتنامه دهخداعکابر. [ ع َب ِ ] (ع اِ) کلاکموشهای نر. (منتهی الارب ). نرها از «یرابیع». (از اقرب الموارد).
اکبرلغتنامه دهخدااکبر. [ اَ ب َ ] (اِخ ) اکبرشاه . لقب یکی از سلاطین هندوستان است . (آنندراج ). رجوع به اکبرشاه شود.
اکبرلغتنامه دهخدااکبر. [ اَ ب َ ] (ع اِ) اِکبِر. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چیزی است شیرین مانند خبیص خشک که زنبور عسل آرد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). اِکبِر. عکبر. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به اِکبِر و اکبیر شود.
اکبرلغتنامه دهخدااکبر. [ اَ ب َ ] (ع ن تف ) بزرگتر. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 18). بزرگتر. ج ، اَکابِر، اَکبَرون . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بزرگتر. (ناظم الاطباء). بزرگتر. مؤنث : کُبری ̍. (از آنندراج ). خلاف ارذل . ج ، اک
زردانلغتنامه دهخدازردان . [ زَ ] (اِخ ) یکی از اکابر مجوس است و اهل او را زردانیه گویند و اعتقاد آنان آن است که یزدان اشخاص بسیار از روحانیات احداث نموده است و اهرمن از فکر او بهم رسید و زردان ، نه هزار و نهصد و نود و نه سال ایستاده عبادت کرد. (برهان ) (آنندراج ). یکی از علماو اکابر مجوس . (نا