ایمنفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ ایسر] راست؛ طرف راست؛ سمت دست راست؛۲. (صفت) مبارک؛ میمون.۳. (صفت) نیکبخت.
ایمنفرهنگ فارسی عمید۱. در امان؛ بیخوف؛ آسودهخاطر: ◻︎ مشو ایمن که تنگدل گردی / چون ز دستت دلی به تنگ آید (سعدی: ۱۲۳).۲. [قدیمی] امین؛ مورد اعتماد.
ایمنلغتنامه دهخداایمن . [ اَ م َ ] (اِخ ) موضعی است .(منتهی الارب ). نام بیابانی است که موسی علیه السلام در آن گوسپندان می چرانید. (مؤید الفضلا) : شبان وادی ایمن گهی رسد بمرادکه چند سال بجان خدمت شعیب کند. حافظ.با تو آن عهد که در
ایمنلغتنامه دهخداایمن . [ اَ م ُ / م ُ / اَ م ِ / م ِ ] (ع اِ) کلمه ایست موضوع برای سوگندو همیشه به کلمه ٔ اﷲ اضافه میشود و ایمن اﷲ گویند، یقول : ایمن اﷲ لافعلن کذا؛ یعنی سوگند بخدا این کار ر
آمین زیستزادbiogenic amineواژههای مصوب فرهنگستانآمینی که از واکنش برخی زیمایهها/ آنزیمهای میکربی با آمینواسیدها تولید میشود
مقدار اَبرcloud amountواژههای مصوب فرهنگستانبخشی از آسمان که برطبق برآورد از یک نوع اَبر در تراز معینی یا از انواع اَبر در ترازهای گوناگون پوشیده میشود
علامت نقطۀ نشانهرویrunway aiming point marking, aiming point markingواژههای مصوب فرهنگستاندو خط موازی ترسیمشده در نقطۀ نشانهروی که برای نشست صحیح به خلبان کمک میکند
ایمن الغتنامه دهخداایمن ا. [ اَ م ُ نَل ْ / م ُ نَل ْ لاه ] (ع سوگند) قسم بخدا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به ایم اﷲ و ایمن شود.
ایمنهلغتنامه دهخداایمنه . [ م َ ن ِ ] (اِخ ) پسر باکوس و ونوس و رب النوع ازدواج بود. پیشینیان اعیادی را که به افتخار رب النوع مزبور اقامه میشد ایمنه می خواندند. (تعلیقات تمدن قدیم ترجمه ٔ نصراﷲ فلسفی ).
ایمنیلغتنامه دهخداایمنی . [ م ِ ] (حامص ) مصونیت . ایمن بودن .(فرهنگ فارسی معین ). امن و امان و سلامت و حفاظت و حمایت و کامرانی و سعادت . (ناظم الاطباء) : کسی کو خرد جوید و ایمنی نیازد سوی کیش اهریمنی . فردوسی .شما را خوشی جستم و ای
ایمنانگاشتگیGRAS statusواژههای مصوب فرهنگستانمیزانی از افزودنیهای غذایی که سازمان غذا و دارو بر بیخطر بودن آن برای مصرفکننده صحه میگذارد
ایمنانگاشتهgenerally recognized as safe, GRASواژههای مصوب فرهنگستانویژگی فهرستی از اجزای غذا که مصرف آنها از سوی نهادهای ایمنی غذایی بیخطر اعلام میشود
ایمن الغتنامه دهخداایمن ا. [ اَ م ُ نَل ْ / م ُ نَل ْ لاه ] (ع سوگند) قسم بخدا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به ایم اﷲ و ایمن شود.
ایمن بودنلغتنامه دهخداایمن بودن . [ م ِ دَ ] (مص مرکب ) مطمئن بودن . مصون بودن . محفوظ بودن : وز او دارد از کار نیکی سپاس بدو باشد ایمن و زو در هراس . فردوسی .نگر تا نبندی دل اندر جهان نباشی بدو ایمن اندر نهان . <p class="author
ایمن شدنلغتنامه دهخداایمن شدن . [ م ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مصون شدن . محفوظ گشتن . فارغ شدن . در امان شدن : پس ایمن شدی بر تن خویش برمگر سیری آمد تنت را ز سر. فردوسی .فرشته بدو گفت نامم سروش چو ایمن شدی دور باش از خروش . <p clas
ایمن کردنلغتنامه دهخداایمن کردن . [ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مطمئن کردن . فارغ کردن . در امن و امان قرار دادن : خورید و مرا یکسر ایمن کنیدکه پیمان من زین سپس نشکنید. فردوسی .چو ایمن کند مرد را یکزمان از آن پس بتازد بر او بی گمان .<br
ایمن گردانیدنلغتنامه دهخداایمن گردانیدن . [ م ِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) مصون ساختن . محفوظ داشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
وادی ایمنلغتنامه دهخداوادی ایمن . [ ی ِ اَ م َ ] (اِخ ) وادی مقدس را گویند و آن بیابانی و صحرایی است که در آنجا ندای حق سبحانه و تعالی به موسی علیه السلام رسید. (برهان ). صحرایی که موسی علیه السلام با زوجه ٔ خود به وقت شب در آن صحرا میرفتند. اتفاقاً به سبب وضع حمل آن عفیفه جست و جوی آتش نمودند. نا
ناایمنلغتنامه دهخداناایمن . [ م ِ ] (ص مرکب ) خطرناک و مخوف . (ناظم الاطباء). مقابل ایمن . مظنون . دور ازامنیت . غیرقابل اعتماد. نامطمئن : راهها ناایمن شده است ... و راه از نیشابور تا اینجا سخت آشفته است . (تاریخ بیهقی ). و بر ناایمن بیگمان ایمن مباش . (قابوسنامه ). قلعه
ام ایمنلغتنامه دهخداام ایمن . [ اُ م م ِ اَ م َ ] (اِخ ) (برکه ) دختر ثعلبةبن عمربن حصن بن مالک . دایه ٔ حضرت رسول اکرم و در شمار زنان صحابه و در اصل کنیزکی حبشی و مملوک عبداﷲبن عبدالمطلب و یا آمنه بنت وهب بود و به ارث به محمد (ص ) رسید. پیغمبر اسلام رابدو محبتی وافر بوده و میفرموده است ام ایمن
خاکچال ایمنsecure landfillواژههای مصوب فرهنگستانخاکچالی برای دفن پسماند خطرناک که در مکان مناسب طراحی میشود تا از نفوذ مواد خطرناک به محیط تا حد ممکن کاسته شود