باجهفرهنگ فارسی عمید۱. گیشه؛ جایگاه مخصوص فروش بلیت یا گرفتن و دادن پول در سینما، بانک، و مانند آنها.۲. دریچه؛ روزنه.
باجهلغتنامه دهخداباجه . [ ] (اِخ ) موضعی بهندوستان : چون آفتاب اقبال ملک ناصرالدین بسرحد زوال رسید، سلطان شمس الدین ایلتمش (التتمش ) فی سنةاربع و عشرین و ستمائه (624 هَ . ق .) لشکر بباجه کشید و ناصرالدین فرار بر قرار اختیار کرده بقلعه ٔ کجوگریخت . (حبیب السیر
باجهلغتنامه دهخداباجه . [ ج َ ] (اِخ ) شهری قدیم است اندر اندلس و باخواسته . (حدود العالم ). نام قصبه ایست در ایالت آلمتیو از کشور پرتقال در جهت جنوب ، در 120هزارگزی جنوب شرقی شهر لیسبون (لشبونه ). در جلگه ای بسیار دلکش بر تپه ٔ فرحبخشی واقع گشته ، دارای ده ه
باجهلغتنامه دهخداباجه . [ ج َ ] (اِخ ) شهری به افریقا. (روضات الجنات ص 322). قصبه ایست در افریقا و بر کوهی مسمی بعین الشمس واقع در 88هزارگزی مغرب تونس است و قلعه ای در آنجاست که بر روی صخره ای ساخته شده ، میاه جاریه و بارانش
بوجهلغتنامه دهخدابوجه . [ ب ِ وَ ه ِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) بروش . بمنوال . بطور. بطرز: بوجه اتم و اکمل . به این معنی لازم الاضافه است . (فرهنگ فارسی معین ). مأخوذ از عربی . بطریق و بروش و بمنوال و بطور و بطرز. (ناظم الاطباء).
بوجهلغتنامه دهخدابوجه . [ ب ِ وَج ْه ْ ] (ق مرکب ) چنانکه باید. (از فرهنگ فارسی معین ).- بوجه بودن ؛ درست بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
بوجهیلغتنامه دهخدابوجهی . [ ب ِوَ ] (ق مرکب ) بطریقی . به جهتی . (فرهنگ فارسی معین ). مأخوذ از تازی . به هر جهت . و به هر طریق و به هر بابت . (ناظم الاطباء). رجوع به «وجه » و «بوجه » شود.
بوزهلغتنامه دهخدابوزه . [ زَ / زِ ] (اِ) شرابی باشد که از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراءالنهر و هندوستان بسیار خورند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شراب برنج . (رشیدی ). اسم مرز است که بعربی فقاع نامند. (فهرست مخزن الادویه ) <span class=
بازهفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) مجموعه اعداد میان دو عدد فرضی.۲. [قدیمی] فاصلۀ میان دو کوه؛ دره.۳. [قدیمی] فاصلۀ میان دو دیوار.۴. [قدیمی] پهنای کوچه.۵. (کشاورزی) [قدیمی] مرزی که دو قطعه زمین یا دو کرته را از هم جدا میکند.
ابن باجهلغتنامه دهخداابن باجه . [ اِ ن ُ ج َ ] (اِخ ) ابوبکرمحمدبن باجه ٔ تجیبی ، و او را ابن الصائغ نیز نامند. حافظ و فیلسوف و طبیب و ادیب و عالم ریاضی و موسیقی است . مولدش سرقسطه و موطن به اشبیلیه بوده است . بیست سال وزارت ابوبکربن ابراهیم کرد و سپس بفاس رفت و بسعایت ابن زهر طبیب در <span class
باجه وجهلغتنامه دهخداباجه وجه . [ ] (اِخ ) نام راجه نشینی در ناحیه ٔ مولتان هندوستانست بحدود 414 هَ . ق . / 1120م . پس از این تاریخ از آن خبری بدست نیست و بنا به روایت بعضی تواریخ ، بدست راجه ٔ گ
باجهر الهندیلغتنامه دهخداباجهر الهندی . [ ج َ رُل ْ هَِ ] (اِخ ) او را کتابی است در فراسات سیوف و نعت و صفات و رسوم و علامات آن . (فهرست ابن الندیم چ مصرص 437).
باجهآگهی،نماباجهکیوسکبوردواژههای مصوب فرهنگستانآگهینمایی که بر بالای باجههای مطبوعاتی و باجههای گلفروشی نصب میشود
باجه وجهلغتنامه دهخداباجه وجه . [ ] (اِخ ) نام راجه نشینی در ناحیه ٔ مولتان هندوستانست بحدود 414 هَ . ق . / 1120م . پس از این تاریخ از آن خبری بدست نیست و بنا به روایت بعضی تواریخ ، بدست راجه ٔ گ
باجه جی زادهلغتنامه دهخداباجه جی زاده . [ ج َ جی دَ ] (اِخ ) عبدالرحمان بک ، پسر سلیم بغدادی ، معروف به باجه جی زاده .رئیس محکمه ٔ تجارت بغداد. متوفی در حدود سال 1500 م . از اوست : الفارق بین المخلوق والخالق و آن در تحقیق عقاید مسیحیان است . بر حاشیه ٔ آن دو کتابست :
باجهر الهندیلغتنامه دهخداباجهر الهندی . [ ج َ رُل ْ هَِ ] (اِخ ) او را کتابی است در فراسات سیوف و نعت و صفات و رسوم و علامات آن . (فهرست ابن الندیم چ مصرص 437).
باجهآگهی،نماباجهکیوسکبوردواژههای مصوب فرهنگستانآگهینمایی که بر بالای باجههای مطبوعاتی و باجههای گلفروشی نصب میشود
دیباجهلغتنامه دهخدادیباجه . [ج َ ] (معرب ، اِ) دیباجة، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصه ٔ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است
نارباجهلغتنامه دهخدانارباجه . [ ج َ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب نارباچه . طعامی که از ناردان و مویز پزند. (بحرالجواهر).
ناصرالدین قباجهلغتنامه دهخداناصرالدین قباجه . [ ص ِ رُدْ دی ق َ ج َ ] (اِخ ) یکی از ممالیک اربعه ٔ معزالدین محمدبن سام غوری است . وی از سال تا 624 هَ . ق . برولایات سند و ملتان و اوج حکومت کرد و به سال 625 درجنگ با سلطان شمس الدین التتم