باخوسلغتنامه دهخداباخوس . (اِخ ) یوسف حبیب . از اوست : مقالات علمیة که در روزنامه ٔ الروضة چ لبنان بسال 1898 م . در 32 صفحه بچاپ رسیده است . (معجم المطبوعات ج 1 ستون <span class="hl" dir="ltr"
باخویشلغتنامه دهخداباخویش . [ خوی / خی ] (اِ مرکب ) سر بآب فروبردن و غوطه خوردن باشد. (برهان ). غوطه وری . || تنهائی . (برهان ). و بمعنی تنهائی و بخود مشغول بودن آمده و ضد بی خویش است . (آنندراج ) (انجمن آرا).
باخسلغتنامه دهخداباخس . [ خ ِ ](ع ص ، اِ) ظالم . کم کننده ٔ حق کسی . (آنندراج ). باخسة.- امثال :تحسبها حمقاء و هی باخس ، و بروایتی باخسة؛ در حق زیرکی گویند که خود را احمق وانماید و اصل مثل آنست که شخصی زنی را گول پنداشته از فرط طمع مال
ساتیرواژهنامه آزاد ساتیر خدای درجه دوم رفیق باخوس که با گیسویی راست ایستاده گوشهای نوک تیز دو شاخ کوچک و ساقهای بز معرفی شده و یک جام یک ( چوبی که میوه درخت کاج بر سر آن بود و شاخه مو و عشقه در آن پیچیده بودند ) یا آلتی موسیقی در دست داشت .در اساطیر یونانی و رومی سایترها مظهر غرایز خشن بی قیدی کامل شهودی و شور بودند
بعلبکلغتنامه دهخدابعلبک . [ ب ِ ل َ ب َک ک / ب َ ع َ ل َ ب َک ک ] (اِخ ) شهری است بشام . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). مرکب از دو کلمه ٔ بعل و بک است . بعل اسم صنمی است و بک نام مردی است که این شهر را بنیان نهاده و بنام وی خوانده شده و نسبت بدان بعلی یا بکی
قبرسلغتنامه دهخداقبرس . [ ق ُ رُ /ق ِ رِ ] (اِخ ) جزیره ای است بزرگ در روم و در این جزیره فوت کرد ام ّ حرام دختر ملحان . (منتهی الارب ). جزیره ٔ مثلث شکل بزرگ حاصل خیزی است که در قسمت شرقی دریای متوسط به مسافت نزدیک صد میل از ساحل لاذقیه واقع است . طول آن <sp