بادرلغتنامه دهخدابادر. [ دَ ] (اِ) مرضی است که آنرا سرخ باده گویند. (آنندراج ). سرخباد که تب هم گویند. رجوع به شعوری ج 1 ورق 159 شود. باد سرخ . رجوع به باددژنام و مترادفات آن شود. || روز بیست ونهم از هر ماه شمسی . || کاهو. (ن
بادرلغتنامه دهخدابادر. [ دِ ] (ع ص ، اِ) ماه تمام . (منتهی الارب ) (قطر المحیط) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || غلام تمام در جوانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شتابنده . (غیاث ).مسرع و سبقت گیرنده . (قطر المحیط). ج ، بوادر. (قطر المحیط). || میوه ٔ رسیده . (منتهی الارب ) (آنندر
بادگیرفرهنگ فارسی عمید۱. مجرای باد در دیوار یا بام خانه؛ راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند؛ بادخن؛ بادغر.۲. حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان.۳. (صفت فاعلی) خانه یا زمینی که در معرضِ وزش باد باشد.
بادگرلغتنامه دهخدابادگر. [ گ َ ] (اِ مرکب ) بادگرد. گردباد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادگرد، و شعوری ج 1 ورق 160 شود.
بادگیرلغتنامه دهخدابادگیر. (اِ مرکب ) دریچه و روزنی که برای باد در خانه سازند. (غیاث ). رجوع به بادخور وبادپروا شود. || خانه ای که از هر چهار طرف بادگیر بجهت وزیدن باد داشته باشد. (غیاث ). || در قوسی خانه که از هر چهار طرف بادگیر جهت رسیدن باد داشته باشند. حکیم شفائی راست :</sp
بادریسهلغتنامه دهخدابادریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان ). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن ، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت :گر کونت از نخست چنان بادریسه بودآن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد.
بادروجلغتنامه دهخدابادروج . (اِ) گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است . (برهان ). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و تره ٔ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فر
بادرنگلغتنامه دهخدابادرنگ . [ دِ رَ ] (ص مرکب ،ق مرکب ) باتمکین و باثبات . استاد گوید : با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ . (از رشیدی ). || کُند. بطی ٔ : بود راه روزی بر
بادرنگلغتنامه دهخدابادرنگ . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودخانه ٔ بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست . هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محص
بادرةدیکشنری عربی به فارسیاشاره , حرکت , اشارات و حرکات در موقع سخن گفتن , وضع , رفتار , ژست , قيافه , ادا , پيشرو , منادي , ماده متشکله جسم جديد
درکةلغتنامه دهخدادرکة. [ دَ رَ ک َ ] (ع اِ) درکه . منزلت ، هرگاه نزول آن در نظر گرفته شود و بادر نظر گرفتن صعود آن درجه خواهد بود. ج ، دَرَکات . و درکات النار منازل اهل آتش و جهنم است ، و گویند الجنة درجات و النار درکات . (از اقرب الموارد). پایه ٔ زیرین و طبقه ٔ دوزخ . (غیاث ) (ناظم الاطباء)
اخذةلغتنامه دهخدااخذة. [ اُ ذَ ] (ع اِ) افسون . جادوئی . سحر. کار بغایت نازک و باریک که مانندسحر باشد. || مُهره ٔ افسون که بدان زنان عرب مردان را از زنان دیگر بند کنند. || اخذةالنّار؛ زمان اندک بعد از غروب آفتاب و قولهم : بادر بزندک اخذةالنار؛ شتاب کن بگیرائی آتش با آتش زنه اندکی پس از غروب آ
عضرسلغتنامه دهخداعضرس . [ ع ِ رِ ] (ع اِ) عَضرَس است در معنی گیاهی که سبزی آن به سپیدی زند و... (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عَضرَس شود. || درخت خطمی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خطمی بری . (الفاظ الادویة) (تحقه ٔ حکیم مؤمن ). خطمی بری است که به یونانی بادر و به عربی شحم
کامللغتنامه دهخداکامل . [ م ِ ] (اِخ ) ابن فتح بن ثابت بن شاپورمکنی بابوتمام و ملقب به ضریر ازمردم بادر است در بغداد سکونت کرد. مردی ادیب و فاضل و با ذکاوت بود، در فنون مختلف علم ممارست داشت . حافظ شعر و اخبار بسیار بود. وی در دین خویش متهم بود و از ابوالفتح علی بن علی بن زهمویه حدیث شنید. و
بادریسهلغتنامه دهخدابادریسه . [ س َ / س ِ ] (اِ) چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند. (برهان ). آن مهره بود که زنان بر دوک زنندبوقت رشتن ، بتازی آنرا فَلَکه خوانند. لبیبی گفت :گر کونت از نخست چنان بادریسه بودآن بادریسه خوش خوش چون دوک ریشه شد.
بادروجلغتنامه دهخدابادروج . (اِ) گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است . (برهان ). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و تره ٔ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فر
بادرنگلغتنامه دهخدابادرنگ . [ دِ رَ ] (ص مرکب ،ق مرکب ) باتمکین و باثبات . استاد گوید : با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ . (از رشیدی ). || کُند. بطی ٔ : بود راه روزی بر
بادرنگلغتنامه دهخدابادرنگ . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودخانه ٔ بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست . هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محص
بادرةدیکشنری عربی به فارسیاشاره , حرکت , اشارات و حرکات در موقع سخن گفتن , وضع , رفتار , ژست , قيافه , ادا , پيشرو , منادي , ماده متشکله جسم جديد
دربادرلغتنامه دهخدادربادر. [ دَ دَ ] (اِ مرکب ) دو در متصل بهم . دو در مجاور هم . دو خانه که مدخل و در ورودی آن دو در مجاورت و پهلوی یکدیگر قرار دارد : در کوی جهان که خانه ٔ عمر در اوست همسایه ٔ محنتیم و دربادر غم .مجیر بیلقانی .
مبادرلغتنامه دهخدامبادر. (م ُ دِ ] (ع ص ) آنکه تعجیل کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). || غلام به سن بلوغ رسیده . (ناظم الاطباء).
متبادرلغتنامه دهخدامتبادر. [ م ُ ت َ دِ ] (ع ص ) آن که پیشی گیرد و بشتابد. (آنندراج ). پیشی گیرنده . (غیاث ) (از منتهی الارب ). پیشی گیرنده و شتابنده . (ناظم الاطباء). || زودرسنده و زودکننده و به سرعت شتابنده بسوی ذهن . (آنندراج ). به سرعت شتابنده به سوی ذهن . (غیاث ). مأخوذ از تازی ، هر چیزی
تبادرلغتنامه دهخداتبادر. [ ت َ دُ ] (ع مص ) بهم بشتافتن . (زوزنی ). پیشی گرفتن او را بشتافتن سوی آن . (منتهی الارب ). با هم شتافتن و پیشی گرفتن در کاری . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).