باده پیمافرهنگ فارسی عمید۱. بادهخوار؛ بادهنوش: ◻︎ چو با حبیب نشینی و باده پیمایی / به یاد دار محبان بادهپیما را (حافظ: ۲۴ حاشیه).۲. کسی که بسیار باده بخورد.
باده پیمالغتنامه دهخداباده پیما. [ دَ / دِ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) شراب خوار و شرابخواره . (شرفنامه ٔ منیری ). شراب خواره را گویند. (هفت قلزم ). باده خوار. (آنندراج ). پیماینده ٔ شراب را گویند. شرابخوار. (شعوری ج <span class="hl" d
بادهلغتنامه دهخداباده . [ ] (اِخ ) بادای . نام کودکی از ملازمان اونک خان که موجب نجات چنگیزخان از مرگ حتمی شد. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ق . لیدن ج 1 ص 27 شود.
بادیةلغتنامه دهخدابادیة. [ ی َ ] (اِخ ) بنت غیلان ثقفی . از صحابه بود. صاحب الاصابه آرد بادیة بنت غیلان بن سلمة الثقفی بود و چون پدرش اسلام آورد او نیز مسلمانی گزید و روایت کرد و ابن منده از طریق احمدبن خالد وهبی از محمدبن اسحاق الزهری از قاسم بن محمد از وی روایت کرد. رجوع به الاصابة ج <span c
بودهلغتنامه دهخدابوده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) وجودداشته و هستی داشته . (ناظم الاطباء).وجودداشته . موجود. (فرهنگ فارسی معین ) : ای به ازل بوده و نابوده ماوی به ابد مانده و فرسوده ما. <p c
باده پیمائیلغتنامه دهخداباده پیمائی . [ دَ / دِ پ َ / پ ِ ] (حامص مرکب ) قدح پیمائی . تعاطی اقداح . باده گساری . می گساری .
باده پیمانلغتنامه دهخداباده پیمان . [ دَ / دِ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) باده پیما.شراب خواره . (ناظم الاطباء). رجوع به باده پیما شود.
باده پیمایلغتنامه دهخداباده پیمای . [ دَ / دِ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) باده خوار. شرابخوار. (آنندراج ) : من از رنگ صلاح آن دم بخون دل بشستم دست که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد. <p class="auth
باده پیمائی کردنلغتنامه دهخداباده پیمائی کردن . [ دَ / دِ پ َ/ پ ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) می گساری کردن . می گساردن .
ساغرپیمالغتنامه دهخداساغرپیما. [ غ َ پ َ / پ ِ ] (نف مرکب ) باده پیما. باده گسار. میگسار. ساغرگیر. می کش .
بادهلغتنامه دهخداباده . [ ] (اِخ ) بادای . نام کودکی از ملازمان اونک خان که موجب نجات چنگیزخان از مرگ حتمی شد. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ق . لیدن ج 1 ص 27 شود.
بادهفرهنگ فارسی عمیدنوشابۀ مستیآور؛ شراب؛ می: ◻︎ بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست (حافظ: ۵۶).⟨ باده کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] باده نوشیدن؛ باده خوردن.
بادهلغتنامه دهخداباده . [ دَ / دِ ] (اِ) شراب ، چه باد غرور در سر می آورد. (رشیدی ). شراب ،چه باد بمعنی غرور آمده و هاء نسبت است . (غیاث ). شراب . (ناظم الاطباء). بمعنی مسکری است که از انگور تازه بگیرند و در عربی خمر گویند. (شعوری ج <span class="hl" dir="ltr"
بادهلغتنامه دهخداباده . [ دَ / دِ ] (اِ) چوبدستی .- کُردباده ؛ چماق کردان . باهوی کردها : کسی باید آنگه که تو باده خوری که آرد سوی مرز تو کردباده . سوزنی .رجوع به باهو
رادبادهلغتنامه دهخدارادباده . [ دَ ] (اِ) صمغ درخت انجدان است که به عربی حلتیث خوانند. سامانی گفته : این کلمه مرکب است از راد یعنی رای که در لغت هند بمعنی امیر است و باده بمعنی شراب چه هنود را در خوردن آن ولوع است خاصه بزرگان ایشان را به انغژه میل تمام است و معنی ترکیبی این عبارت یعنی «باده ٔ بز
سمبادهلغتنامه دهخداسمباده . [ س ُ دَ / دِ ] (اِ) سنگی سخت که در تیز کردن و جلا دادن شمشیر و کارد بکار میبرند. (ازناظم الاطباء). سنگی است که صیقل را شاید. (لغت نامه اسدی ). سنگ سمباده . (فرهنگ فارسی معین ) : از این کوه سمباده ٔ زر برن
سنبادهلغتنامه دهخداسنباده . [ سُم ْ دَ / دِ ] (اِ)سنگی است که بدان کارد و شمشیر و امثال آن تیز کنندو نگین را با آن بتراشند و جلا دهند و در دواها نیز بکار برند. گویند: معدن آن سنگ در جزائر دریای چین است و معرب آن سنباذج است . (برهان ) (آنندراج ) (الفاظ الادویه )
سنگ سمبادهلغتنامه دهخداسنگ سمباده . [ س َ گ ِ س ُ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )گونه ای از سنگ سیلیسی که از تراکم پوسته های آلگهای سیلیسی موسوم به دیاتومه مخلوط با پوسته های سیلیسی تک سلولیهای سیلیسی موسوم به شعاعیان بوجود آمده و از آن جهت صیقل دادن فلزات استفا
شیخ عبادهلغتنامه دهخداشیخ عباده . [ ش َ ع ِ دَ ] (اِخ ) منطقه ای در ساحل شرقی رودخانه ٔ نیل بمصر که از نظر وجود آثار باستانی در آن منطقه اهمیت فراوان دارد. در این منطقه پیکره ها و آثار بسیاری از عهد اخناتون و معبد بزرگ رامسس دوم وجود دارد. (از الموسوعة العربیة المیسرة).