بارسالارلغتنامه دهخدابارسالار. (اِ مرکب ) سالار بار. حاجب بزرگ .حافظ. نگاهبان . رئیس حفاظ و نگاهبانان : آن شنیدستم که در صحرای غوربارسالاری بیفتاد از ستورگفت چشم تنگ دنیادار رایاقناعت پرکند یا خاک گور.سعدی .
قافله سالارلغتنامه دهخداقافله سالار. [ ف ِ ل َ / ل ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کاروانسالار. بارسالار. سردار قافله : هرچه خلاف آمد عادت بودقافله سالار سعادت بود. نظامی .ای قافله سالار چنین گرم چه رانی آهست
حاجب بزرگلغتنامه دهخداحاجب بزرگ . [ ج ِ ب ِ ب ُ زُ ] (اِخ ) بارسالار. سالار بار. چنانکه از اسم او مشهود است بزرگترین حجاب شاهی یا امیری است و در زمان سلطان محمود و مسعودبن محمود غزنوی حاجب بزرگ التونتاش و علی قریب بُلکاتکین بودند و این ترکیب در بیهقی بسیار آمده است : گفتم ز
دربانلغتنامه دهخدادربان . [ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: در، باب + بان ، پسوند حفاظت ) حارس . حافظ.نگهبان در. قاپوچی . (ناظم الاطباء). نگاهدارنده ٔ در. (از منتهی الارب ). آذِن . بَوّاب . (دهار). تَرّاع . حاجِب . حَدّاد. (منتهی الارب ). رزوبان . فَیْتَق . (منتهی الارب ). بارسالار. سالاربار. و
خواستارلغتنامه دهخداخواستار. [ خوا / خا ] (نف ) دادخواه . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) احضار. (یادداشت بخط مؤلف ).- خواستار کردن ؛ احضار کردن . فراخواندن : بفرمود خسرو بسالار بارکه بازارگان را کند خواست
سالارلغتنامه دهخداسالار. (اِ) در پهلوی و در پازند «سالار» (نیبرگ 286)، ارمنی «سلر» . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و «را» به «لام »بدل شده . (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اتر